
۲۵ بهمن تولدم بود؛ خیلی خوش گذشت. امسال برخلاف سالهای گذشته که یک کالای فیزیکی به خودم هدیه میدادم یک سفر با دوستهای جان و دلبر به خودم هدیه دادم؛ یک چیزی از جنس تجربه و سفر کردن توی همون استایلی که خودم دوست دارم.
رفتیم با دوستان جان شیراز و بسیار کیف کردیم. جای شما خالی، وقتی وارد شیراز شدیم اولین چیزی که برام جذاب بود؛ هوای تمیز و صاف و روشنش بود؛ انقد تمیز که ابرها رو میشد توی آسمون دید؛ شهر بسیار آروم بود، مردم خیلی آروم قدم میزدن و همه آروم بودن؛ خشمگین نبودن، شاید بعضی اوقات غرولندی میزدن ولی خشمی درش نبود و بیشتر از جنس ناراحتی بود.
زندگی میکردن، زنده نبودن. با این اوضاع اقتصادی توی شهرهای بزرگتر مثل تهران یا اهواز، همه دنبال پول و کار و زندگی با سرعت بالا هستند ولی شیراز اینجوری نبود؛ همه با اون چیزی که وجود داشت کنار اومده بودن و شاید بهتره بگم اونا بهتر از ما بلد بودن زندگی کنند.

هر اسنپی که سوار میشدیم سعی میکردیم که با راننده و فرهنگ و شهر و مردمانش بیشتر ارتباط بگیریم؛ همهشون خوشرو و مهموننواز بودن، خیلی آروم رانندگی میکردن و اصلا حریض نبودن، اکثرا دنبال این بودن که زندگی رو به گذران ببرند؛ یک بار به یکیشون گفتم که خیلی جالبه من توی تهران هر وقت سوار اسنپ میشم بحث اصلیمون گرونیه ولی اینجا نه؛ گفت مگه ما میتونیم کاری دربارهش بکنیم؟ وایمیسیم تا اینا برن.
شیراز شهر عجیبی بود، البته من قبلا هم رفته بودم و خیلی دوست داشتم اما این دفعه چون به سبک خودم سفر کردم خیلی بیشتر فهمیدم که چه چیزهایی توی این شهر هست که از دید خیلیها پنهونه. همه میگن شیرازی خیلی خستهن؛ اما یکی از دوستهای ما در اونجا «محمد» که خیلی دوست داشتنی هم بود گفت؛ شیرازی ها بلدن زندگی کنن؛ خسته نیستن. سعی میکنن لذت ببرن از زندگی.

بعدتر که سوار یکی از اسنپها شدیم، بهش گفتیم چرا میگن شیرازیها خستن؟ گفت که والا خب ما خیلی میخوابیم. من خودم یکبار با خانواده رفتیم تا مشهد، یک ماه طول کشید. هی ۵۰ کیلومتر میرفتیم میگفتیم بزنیم کنار ی چیزی بخوریم؛ بعد میخوابیدیم، بعد میگفتیم یعنی ناهار رو نخوریم بعد بریم؟ و اینجوری هی میخوابیدم. گفتم خوبه که؛ خوش گذشته ک. گفت معلومه؛ ما میریم سفر که خوش بگذرونیم؛ قرار نیست که فقط به اونجا برسیم. خب اونجا چی داره؟ ی مشت خاک و خرواره دیگه؛ اینجا هم داریم تو شهر خودمون.
برام جالب بود که اینجوری به زندگی نگاه میکنن؛ میگن شیرازیها تو خونههاشون لوازم مارک و برند و عجیب و نو ندارن (اگر دارین واقعا ببخشید ولی من چیزی که شنیدم این بود)؛ تجربههای زیادی دارن اما. همون آقا محمدی که گفتم بهتون که از قضا تور لیدر ما در بازدید از تختجمشید و پاسارگاد و نقش رستم بود، فرانسه درس خونده بود؛ برگشته بود، سفرهای خارجی زیادی رفته بود و ایران رو چندین بار دور زده بود و متانت خاصی داشت؛ انگار که اگر همین الان خدایی نکرده سرش رو بزاره رو بره؛ از زندگیش راضیه. دیده بود و سیراب بود.
شیراز به من یاد داد که برای تجربههای خاص، برای خاطرهسازی، برای زندگی کردن برنامهریزی کنم نه جمعکردن، من برخلاف سنم همش دنبال جمعکردن و بدست اوردن و مالاندوزیم که اشتباه بزرگیه. باید زندگی کرد، همین الان زندگی کرد، که این اصل مطلب است.
برای سفر به شیراز؛ خلاصه بگم چیکارا کردیم؟
با اتوبوس رفتیم، از تهران تا شیراز بلیط اوتوبوس ۲۵۰ هزار تومانه که بسیار اقتصادی بود و حدود ۱۲ ساعت طول میکشه. (شاید هم یک ساعت بیشتر)
اگر دوست دارین مثل ما یک سفر خوب رو تجربه کنید، حتما اقامتگاه سهراب رو جز برنامههاتون بزارید. یک مرد دوستداشتنی به همراه پرسنل بسیار مهربونشون اونجا هستند و همه چی رو در اختیارتون میذارن؛ اتاق ما بدون صبحانه که ۶ تخته بود و حمام داشت شبی ۸۰۰ بود، که هزینه صبحانه ۱۵۰ هزار تومان (برای ۲-۳ نفر - یک سینی صبجانه کامل ایرانی) و قلیان هم ۱۰۰ هزار تومان بود.

ما برای غذا خوردن، رستورانهای صوفی، خانه پرهامی و فستفود ۱۱۰ (کنار عمارت شاپوری) رو از همه بیشتر دوست داشتیم. در رستوران صوفی، زرشک پلو و کلمپلو به همراه دو پیازه آلو رو خوردم که بنظرم محشر بود، قلیان هم سرو میکنند که قیمتش ۹۵ تومن بود. در خانه پرهامی غمبرپلو رو خوردیم که واقعا لذتبخش بود و کشک بادمجونشون خیلی خوشمزه بود. فستفود ۱۱۰ هم کباب ترکیش خیلی خوب بود؛ یکی از بچهها هم پیتزا کباب ترکی خورد که دوست داشت ولی من چون گوشت نمیخوردم کباب ترکی مرغ خوردم. صبحانه روز اول رو عمارت فیل خوردیم و خوب بود ولی قیمتها به نسبت بقیه جاهایی که رفتیم کمی تند بود؛ ناهار هم رستوران شرزه خوردیم که اصلا خوشم نیومد؛ پرسنلی که حواسشون به مشتریها نبود و غذاها هم زیاد جذاب نبود. (جوجهای که خوردم سفت بود و دلبر هم کبابش رو زیاد خوشش نیومد؛ دورچینها خوب بود و سالاد شیرازیش خوشمزه بود)
اما به صورت خلاصه همه چیز خوب بود و چسبید؛ خیلی سفر دلچسبی بود که همسفرها بیشتر دلچسبش کردن؛ امیدوارم بتونم دوباره همچین حس و حالی رو توی سفر تجربه کنم.