پوچ‌نوشته‌های یک جوان

جوانی در جستجوی چیستی هستی، چرایی زندگی و به دنبال تخلیه احساسات

پوچ‌نوشته‌های یک جوان

جوانی در جستجوی چیستی هستی، چرایی زندگی و به دنبال تخلیه احساسات

۶ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

روزنوشت ۳۰ خرداد؛ چقدر نمی‌تونم!

دوشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۴۰ ب.ظ

این روزها کلید خرید یک ماشین توی ذهنم جرقه خورده؛ چه کسی بدش میاد؟ یک ماشین، یک جوون ۲۱ ساله؟ واقعا ارضا کننده‌ست که توی این سن یک ماشین داشته باشی. اما قیمت‌ها دیوانه‌واره. الان که دارم می‌نویسم قیمت یک پژو ۲۰۶ تیپ ۲ چیزی حدود ۲۹۰ میلیون است که واقعا نمی‌تونم؛ انقدر زیاد هست که با قسط ماهی ۵ میلیون هم خریدش برام ناممکنه. چون عملا باید ۵ سال قسط بدی تا بدون سود بتونی پول فقط ماشین رو در بیاری؛ بگذریم دنبال عدد‌ها نمی‌کنم. فقط با شروع این فرایند؛ فهمیدم که چقدر نمی‌تونم ها وجود داره برای من؛ البته که لقمه بزرگ و سختیه ولی فهمیدم که جا برای تامل کردن درباره زندگی و نحوه مدیریت‌های مالیم زیاد هست.

شاید سال‌ها پیش فکر نمی‌کردم که در این سن طلب ماشین کنم؛ چون نه فکر می‌کردم که به این جایگاه برسم و نه علاقه‌ای به رانندگی داشتم؛ از وقتی که گواهی‌‌نامه گرفتم هم آنچنان علاقه‌ای به ماشین نداشتم تا اینکه دویدن در زندگیم آغاز شد؛ برای دویدن معمولا پارک‌های خاصی رو انتخاب می‌کنم مثل پردیسان، دریاچه آزادی یا چیتگر که برای رسیدن به اون‌ها باید با ماشین رفت و آمد کنم. همچنین محل کارم داره دورتر میشه و رفت و آمد با حمل و نقل عمومی؛ برای من کمی سخت شده و وقت تلف کردن زیادی داره. پس اگر بعدا برام سوال شد که نیاز این خرید از کجاست؛ می‌دونم که جواب‌ش رو در این وبلاگ می‌تونم پیدا کنم. همچنین کی بدش میاد؟ یک سرمایه‌گزاری خوب در این کشور جهان‌سوم که قیمت‌ش روز به روز افزایش پیدا‌ می‌کنه و یک راه برای جلوگیری از کم شدن ارزش پول در اینجاست.

 

ننوشتنم؛ فراموش کردن نیست.

چهارشنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۵۲ ب.ظ

همه ما از بچگی جوری بزرگ شدیم که دائما در ازای کار اشتباه‌مون تنبیه شدیم و این رو در بزرگ‌سالی داریم با خودمون با احساس‌هایی مثل عذاب وجدان و... حمل می‌کنیم. صدالبته که بسیار خوبه ولی اگر افراط درش زیاد بشه فکر می‌کنم باعث میشه امنیت روانی (نمی‌دونم کلمه‌ی درستی هست یا نه ولی حداقل میزان رضایت روانی از خودمون) به خطر بیافته؛ چند وقتی هست که شروع کردم به نوشتن و خب؛ الان نزدیک به یک هفته یا بیشتر است که ننوشتم؛ هر روز یک احساس بد دارم که دارم ترک می‌کنم و این شروع کنار گذاشتن وبلاگ‌نویسیه؛ باز دوباره جوگیر شدی ۲ تا مطلب نوشتی و ول کردی و اینجور چیز‌ها؛ برای همین اصلا احساس خوبی به صورت کلی در روز تجربه نمی‌کنم؛‌ الان هم که دارم می‌نویسم سر کار هستم و گفتم گور باباش؛ بزار بنویسم.

 

همین قضیه را هم درباره دویدن داشتم، وقتی شروع کردم به دویدن هزینه چندانی نکردم، با همون کفش‌های غیراستاندارد بدون مربی و کورکورانه شروع کردم به دویدن و خب قطعا برای شروغ خوب بود ولی دیدم که نمیشه اینجوری ادامه داد ولی برای پول خرج کردن همش تو این فکر بودم که نخری بعدا ولش کنی؟ بیخیالش بشی و اینا. اما خریدم و خب تا الان که خوب بوده (جای شما خالی، دیروز هم ۱۰ کیلومتری رو به اتفاق یکی از همکارهای دوست‌داشتنیم دویدم) و فکر می‌کنم خوب خواهد بود.

 

فکر می‌کنم دومین جلسه‌ی تراپی‌م بود که توی جلسه اول تمرین روزانه ۳ دقیقه مدیتیشن رو داشتم؛ یک روز نتونسته بودم که انجام بدم و فرداش ۱۰ دقیقه انجام دادم و بلافاصله وقتی این رو با دکتر مطرح کردم؛ بهم گفت که هیچ‌وقت این کار رو نکن؛ خودت رو تنبیه نکن؛ چون نه تنها کمک‌ت نمی‌کنه بلکه بیشتر باعث اذیت‌ت میشه و در آخر اگر ۳-۴ روز پشت‌سر هم به هر دلیلی که ممکنه پیش بیاد و چیز طبیعیه نرسی اون کاری که باید رو بکنی؛ انقد توی ذهنت تنبیه‌ت سخته که کلا اون کار رو ترک می‌کنی. برای همین خودت رو تنبیه نکن و لذت ببر و این احساس مزحرف عذاب وجدان رو کنار بگذار.

خسته‌، غمگین اما آماده برای جنگیدن

چهارشنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۳۸ ق.ظ

خستگی عجیبی رو توی خودم احساس می‌کنم، ناآرامی‌هایی ذهنی که هر روز تعدادی‌ش رو حذف و تعدادی دیگر رو جایگزین می‌کنم. اگر در قالب کلمات بخوام روزهای گذشته رو توصیف کنم، به ترتیب می‌تونم کوه، آرامش، دوستان، کار و دانشگاه رو نام ببرم. علاوه بر همه این مشکلاتی که این روزها دارم که خب صدالبته با کمی صبر و حوصله قابل هستند، یک‌سری دغدغه‌های فکری و مشکلات شخصی هم وجود داره که از جنس سوالاتی‌ست که نیاز به زمان دارند تا به پاسخ‌شان برسم.

دیشب که داشتم با دوست جان صحبت می‌کردم، گفتم که حالم خوب نیست. هیچ‌چیزی چه جدید و چه قدیمی احساس قدیمی خود را در من ایجاد نمی‌کند، احساسات مثل ذوق کردن، خوشحال بودن از ته دل و... را خیلی وقت است احساس نکردم، بعضی از روزها ساعت‌ها به یک گوشه زل می‌زنم و فکر می‌کنم که چرا اینجوری‌ست اما معمولا نتیجه‌ای پیدا نمی‌کنم. مدت‌هاست تمرین‌های مدیتیشنم را انجام نمی‌‌دهم، ۳ روز است که ورزش نکردم و صد البته تا دلتان بخواهد پرخوری‌های عصبی داشتم.

هوای تهران هم که هر روز مضخرف‌تر می‌شود و لذت یک دویدن ساده هم برای من آرزو شده است. یکی از دلایلی که احساس می‌کنم این اتفاقات را پیش آورده، دویدن‌های گروهی‌ست. دویدن برای من، زمانی برای مراقبه از خودم  بوده و هست؛ اینکه گروهی بدویم قطعا به آدم انگیزه‌های بیشتری می‌دهد اما فرصت تفکر و انزوایی که لازم دارم را از من می‌گیرد.

گفتگو کردن با آدم‌ها برایم سخت شده است؛ اینکه انسان‌ها را بفهمید خیلی جالب است اما اینکه آن‌ها شما را درک نکند و هرچه بگویید به در بسته بخورد، در آخر ناراحت‌‌تان می‌کند و من الان همین حس را دارم؛ در این دنیای درندشت؛ احساس می‌کنم کسی من را دیگر نمی‌فهمد.

روزنوشت ۱۳ خرداد؛ آنچه بر ما گذشت خوب بود

شنبه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۰۶ ب.ظ

از دیروز شروع می‌کنم؛ خیلی اروم بودم. صبح‌ش رو با یک دوی ۸ کیلومتری شروع کردم؛ بعد از اون تجربه خنک کردن پاها توی آب سرد دریاچه رو داشتم که عکس‌ش رو می‌بینید؛ یک خنکی واقعا بجا و خوب. ساعت نزدیک ۱۰ بود که خونه بودم اما رمغ کار کردن نداشتم، از طرفی چون نمی‌خواستم روتینم بهم بریزه و جمعه رو کار نکنم؛‌ فیلم خیلی پوچی رو دیدم که درباره‌ش چیزی ننویسم بهتره.

بعد از غذا خوردن؛ خواب عمیقی رو تجربه کردم؛ حوالی ساعت ۵ و نیم عصر بود که بیرون زدیم و بازارچه لاله رو در نوردیدیم؛ بازارچه‌ای پر از حس و حال خوب برای من و یکی از جاهایی که برای الهام گرفتن معمولا سر می‌زنم. الهام گرفتن؛ چه چیز خوبی برای نوشتن؛ برای من که کار خلاقانه انجام میدم الهام گرفتن بسیار مهمه، اما الهام گرفتن از اینترنت چیزی که میخوام رو بهم نمی‌ده؛ برای همین خیلی اوقات قدم زدن، با طبیعت انس گرفتن و اگر در شهر باشم؛ بازدید از همین بازارچه‌های قدیمی مثل لاله و پروانه و کلا بافت مرکز شهری خیلی برام لذت بخشه.

چیز دیگه‌ای که خیلی برام لذت بخشه، شنیدن موسیقی فولکلور هست؛ دیوانه‌وار این نوع از موسیقی رو دوست دارم، کافیه کمی احساس بد داشته باشم تا خودم رو با صدای سیما بینا مهمون کنم و حالم جا بیاد.

بگذریم؛ بعد از لاله رفتیم دوباره کمی توی بافت شهری اون سمت‌ها قدم زدیم و در آخر از یک خانه قدیمی و کافه‌طور سر درآوردیم که بسیار جذاب بود و میزهای سنگی و چوبی با زیرزمین قدیمی‌ش برام لذت بخش بود. اما روز ما هنوز تموم نشده، داشتیم دنبال جایی میگشتیم که غذا بخوریم؛ اپشن‌های مختلفی رو زیر و رو کردیم اما در آخر سر از سی تیر درآوردیم، خوبی این روزهای تهران اینه که خلوته و ده دقیقه‌ای از مطهری به ۳۰ تیر رسیدیم و اونجا شام خوردیم.

 

بعدش راهی خونه شدیم و خودمون رو یک فنجان چایی مهمون کردیم.

خوشحبختی یعنی؛ لذت بردن از چیزهای کوچک

جمعه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۳۰ ق.ظ

امروز روز خوبی بود؛ شروعش با عصبانیت و کم‌خوابی بود. ساعت ۷ از خواب بیدار شدم و به جنگ زندگی رفتم؛ از مکانیکی و دردسرهای درست کردن ماشین گرفته؛ تا دانشگاه رفتن، کلاس و کلاس و کلاس داشتن. با نزدیک شدن به امتحانات استادها هر روز بیشتر ناراحت می‌شوند که چرا دانشجوی بخت‌ برگشته که من باشم هیچ‌ کاری نکرده‌ام؛ معمولا می‌فهمند که با بد کسی در افتادند؛ هرچند که این رشته؛ رشته مورد علاقه‌ام است اما کارهای دانشگاه وقتی بی‌هدف باشند باز هم انجام دادنشان آزرده‌ام می‌کنم.

به هرحال؛ بعد از گذراندن کلاس‌ها؛ دویدم. نزدیک به ۲ هفته بود که دویدن را فراموش کرده بودم؛ به واسطه اتفاق‌های پی‌درپی‌ای که برایم افتاد کم‌کم داشتم فراموش می‌کردم که قرار بود هر هفته حداقل ۲۰ کیلومتر رو با دو سپری کنم. اما دویدم و از این کار راضیم؛ الان که درحال نوشتنم برای فردا ۸ صبح قرار دویدن چیده‌ام و موتور ورزش کردنم را روشن نگه خواهم داشت.

بعد از دویدن در کنار دوستان، با دیگر دوستان جان ساعاتی را در خیابان‌های تهران سپری کردیم؛ قهوه نوشیدم و لذت بردم. مدتی را در سکوت و اهنگ‌های دوست داشتنیم در ترافیک بودم و فکر می‌کردم که نسبت به هفته‌های پیشم حالم خوب است؛ چرا؟ فکر می‌کنم برای اینکه از چیزهای کوچک لذت بردم. دیگر فقط خریدن یک گوشی جدید، یا بدست آوردن یک چیز را موفقیت نمی‌شمارم؛ و برای خوشحال بودن نیازی به این‌ها ندارم چون فهمیده‌ام می‌توانم خوشحال باشم حتی با یک فنجان قهوه، یا یک گپ و گفت دوستانه، قدم زدن و دویدن و کارهای خیلی ساده‌تر.

ذهن بیمارم البته الان دارد می‌گوید پس میخواهی منفعل باشی؟ اما اینچنین نیست. همچنان دوست دارم که در جستجوی خوشبختی باشم و این‌ها که گفتم احساس فعلی من از خوشبختی‌‌ست و دوست داشتم که نوشته‌ باشمش؛ شاید بعدها برگشتم، خواندمش و گفتم؛ وای چقدر تو ساده بودی.

وبلاگ‌نویسی دوباره؛ چرا؟

چهارشنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۲۶ ب.ظ

خیلی سال پیش؛ وبلاگ‌نویسی می‌کردم. می‌نوشتم و لذت می‌بردم؛ کودک بودم و جویای نام، به دنبال کسب شهرت و خوانده شدن وبلاگم؛ حاضر به زدن هر نقش و نقابی می‌شدم تا افرادی رو به خوندن وبلاگم مجاب کنم؛ سال‌ها گذشت و فهمیدم که تنها دلیل اینکه حالم خوب بود؛ این بود که می‌‌نوشتم؛ اما نوشتنی که برای خودم بود. گذر کردم و وارد تکاپوی زندگی شدم؛ احساس کردم حالم خوب نیست تا اینکه چند روز پیش وبلاگی را پیدا کردم؛ ناگهان به خودم گفتم، چقدر دلت برای وبلاگ‌نویسی تنگ شده؛ مگر نه؟ که ناگهان به ذهنم رسید که بنویسم؛ اما بی‌هویت. در این صورت نیازی به این ندارم که نقش و نقابی بزنم؛ خودم هستم و این برای من بهترین است.

 

در این وبلاگ می‌خواهم روزمره نویسی کنم؛ از زندگی، احساسات و آموخته‌هایم درباره‌ش؛ شاید بعدها بیشتر آن را معرفی کنم اما فعلا برای خودم است.