پوچ‌نوشته‌های یک جوان

جوانی در جستجوی چیستی هستی، چرایی زندگی و به دنبال تخلیه احساسات

پوچ‌نوشته‌های یک جوان

جوانی در جستجوی چیستی هستی، چرایی زندگی و به دنبال تخلیه احساسات

۳ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

اولین باری که اسم بوکوفسکی رو شنیدم توی یکی از برنامه‌های سروش صحت بود، همیشه دوست داشتم درباره بوکوفسکی بخونم و ببینم که کی هست؛ قبل‌تر هم توی فرایند خوندن ادبیات امریکا در کنکور هنر چندباری اسمش رو شنیده بودم ولی چیزی ازش نخوندم و چند روز پیش خیلی اتفاقی، کتابی به اسم ناخدا برای ناهار رفته و ملوانان کشتی را تسخیر کرده‌اند رو شروع به خوندن کردم.

با اینکه شناختی نسبت به بوکوفسکی و این کتاب نداشتم اما فقط در ساعت اول بیشتر از نصف کتاب رو خوندم و بارها دچار بهت شده بودم که چرا انقد روونه، چرا انقد خوش خونه (خوب خوانده می‌شود) که بعدتر که درباره بوکوفسکی خوندم فهمیدم اصلا همین ساده نوشتن و غرق نکردن خودش در واژه‌های عجیبه که این فرد رو خاص کرده، کسی که سارتر بهش بهترین شاعر امریکا می‌گه.

کتاب درباره روزنوشته‌های بوکوفسکی در اواخر زندگی‌شه، اگر اشتباه نکنم ۳ سال اخر زندگی‌ش. از روزمرگی‌هاش می‌گه، برای من به شخصه فهمیدن روزهای افراد دیگه خیلی inspring هست، نه از این جنس که بخوام الگو بگیرم ولی خوندن زندگی افراد دیگه و داستان‌های واقعی‌شون (نه زندگی‌نامه‌هایی که با کتاب‌های موفقیت گره خوردن و پر از show-off هستن) جالب و تامل برانگیزه، انقد عادی و پاک و ساده. اینکه یک فرد بارها توی نوشته‌هاش از اشتباه‌هاش یا کارهای زشتش به سادگی می‌نویسه خیلی برام جذاب هست کاری که بوکوفسکی در این نوشته‌ها انجام می‌ده، بی‌ریا روزش رو توصیف می‌کنه، اگر یکم مثل من کرم کتاب خوندن داشته باشین حتی به تاریخ روز نوشته‌ها هم دقت می‌کنید، مثلا اینکه یک ماهایی یا هفته‌هایی فاصله نوشتن خیلی هست و در نوشته‌ی بعدی اشاره می‌کنه که کمی خسته بودم، حال نداشتم خب بعضی اوقات هم نوشته‌ها جاری نمی‌شن و… 

انقد کتاب خوش‌خوانه که اگر یک عصر جمعه ۲-۳ ساعتی پاش وقت بزارین قطعا تموم‌ش می‌کنید، پشت کتاب نوشته شده: «هرکسی فکر می‌کند که فقط خودش راه و چاه را بلد است. انسان‌های احمق گمشده. من هم یکی از آن‌ها هستم. این کار برای من یک سرگرمی است. فکر کنم. امیدوارم. اما یک چیزی اینجا هست، اگر در یک قاب کوتاه و یا یک نگاه سرسری به آن بنگری، وقتی که اسب من می‌دود و رد می‌شود، یک جور نشئگی خاص مرا دربرمی‌گیرد، به سمت بالا می‌روم انگار که در آسانسورم.»

و برش‌هایی از کتاب:

  • همین‌طور که مشغول قدم زدن بودم این بچه را دیدم که به سمتم می‌دود. می‌دانستم چه می‌شود. راهم را بست. «ببخشید، شما چارلز بوکوفسکی هستید؟» گفتم: نه، من چارلز داروین هستم و از کنارش گذشتم.
  • دو چیزِ پول اشتباه است: خیلی زیاد بودنش و خیلی کم بودنش.
  • فکر کنید و بعد فراموشش کنید وگرنه دیوانه می‌شوید.
  • زندگی بدون نوشتن آسان‌تر از زندگی بدون لوله‌کشی آب است.
  • هربار به کسی پولی بدهید تا به شما بگوید چکار کنید، یک بازنده هستید و این شامل روان‌پزشکت، روانشناست، دلال و حتا معلم مدرسه و افراد دیگر هم می‌شود. هیچ درسی بهتر از این وجود ندارد که بعد از شکست دوباره خودت را جمع و جور کنی و به کارت ادامه بدهی.
  • نوشتن من یعنی زنده بودن من و اگر نتوانم یعنی تمام گذشته‌ام الکی بوده است.

 

دردسرهای نوشتن با عجله و دلسردی از نتیجه‌ آن

دوشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۲، ۱۰:۲۱ ب.ظ

چند وقتیه که وقتی شروع به نوشتن می‌کنم سریع دلسرد میشم، معمولا تا ۲-۳ پاراگراف هم ادامه میدم اما بعد از نوشتن و یا مکث کوتاهی هرچی که نوشتم رو پاک می‌کنم و یک سوال رو با خودم مطرح می‌کنم، آیا واقعا دوست داری که دفعه‌ی بعدی که متنی از خودت می‌خونی این باشه؟ این کمال‌گرایی دیوانه‌وار بیش از اندازه‌ای که دارم با خودم در کار، زندگی شخصی و حتی ساده‌ترین انتخاب‌ها مثل حتی گوش دادن به آهنگ می‌دم هر روز دیوونه‌ترم می‌کنه و زندگی رو برای من سخت‌تر می‌کنه.اگر هرکسی از دوستان نزدیکم این متن رو بخونه می‌گه این آرش چقدر بلف می‌زنه آرش که ساده هرچی که باشه رو قبول می‌کنه ولی این شخصیتی که اونا می‌بینن فقط وقتی هست که آرش با یک نفر دیگه‌ست و همیشه تصمیم‌گیری رو به دوش اون می‌ندازه اما وقتی آرش می‌خواد خودش تصمیم بگیره، هزاران فکر و ایده‌ی مختلف رو بررسی می‌کنه؛ وقتی هم که نتیجه‌گیری می‌کنه و انتخاب نهایی رو لحاظ می‌کنه سریع دلسرد می‌شه.
این ایرادی که چند وقتیه من خیلی باهاش دست و پنجه نرم می‌کنم، مثلا همین الان در همین پاراگراف دارم سعی می‌کنم خودم رو راضی کنم که این نوشته رو پاک کنم.

اما امروز و توی این نوشته نمی‌خوام درباره کمال‌گرایی حرفی بزنم، چون بنظرم یک پست و عنوان جداگونه و یک بررسی دقیق‌تر و مثال‌های بهتر می‌خواد که دونه‌دونه برای خودم بازگو کنم و راه‌حلش رو بنویسم، امروز کمال‌گرایی در نوشتن برای من سواله و میخوام بازش کنم.

من ۲ موردی که خیلی در نوشتن اذیتم می‌کنه، یکی لحن نوشتن و دیگری موضوع نوشتنه. یادمه چند وقت پیش یک متن برای وبلاگستان فارسی در ۱۶ شهریور نوشتم و نیما شفیع‌زاده برای من کامنت گذاشت که خیلی متن خوبی بود اما کاش در اون یک یکپارچگی لحن و اصول نوشتاری رعایت می‌شد که همین یک hint از اون روز من رو نسبت به نوشته‌هام حساس کرد، یک جاهایی لحن‌ نوشته‌های من مثل همین الان به رسمی سو می‌گیرد! و یک جاهایی مثل همین متنی که دارین می‌خونین خیلی خودمونی می‌شه؛ و همین عدم یکپارچگی اعتماد به نفش نوشتنم رو می‌گیره، دلیلش هم از زمانی شروع می‌شه که داکیومنت‌هایی رسمی‌تری نوشتم و کم‌کم ادبیات روزمره‌م با این شرکت‌های enterprise بیشتر قاطی‌پاطی شد و لحن خودم و نوشتن آزادنه‌م یادم رفت.

درباره موضوع نوشتن هم من همیشه با کمبود موضوع مواجه هستم؛ از این جنس نه که نمی‌دونم چی بنویسم ولی وقتی که میخوام بنویسم هی فکر می‌کنم که چه چیزی بدرد بچه‌ها می‌خوره حتی اگر به ترند دوباره نوشتنم توی وبلاگ فعلی نگاه کنین هم می‌فهمین که اولش با خلاصه کتاب درباره رواقی‌گری شروع کردم، یعنی در حقیقت می‌خواستم خلاصه کتاب‌ها و نکته‌هایی که ازشون دارم رو یکجا ذخیره کنم و این وبلاگ رو شروع کنم و کم‌کم به این نتیجه رسیدم آنالیزهای رفتاری خودم رو اینجا بنویسم و بعد هم دوباره دستم به نوشتن باز شد و نوشتم و نوشتم و همین بی‌موضوعی یا بهتره بگم نداشتن یک حس منسجم برای نوشتن خیلی اذیتم می‌کنه؛ اما هروقت که به این مشکل می‌خورم یک بار توضیحات وبلاگ رو می‌خونم؛ و یادم میاد چیزی برای قضاوت کردن نیست.

جوانی در جستجوی چیستی هستی، چرایی زندگی و به دنبال تخلیه احساسات؛ برای همین بعضی از پست‌های وبلاگ مثل این وبلاگ فقط حرف زدن‌های خودم با خودم هست و بعضی‌ها خلاصه کتاب یا شاید سفرنامه نویسی، یا شاید هم ایده‌های من درباره زندگی که البته این قسمت بخاطر عدم داشتن جسارت یا شاید هم سوالی بودن همه ایده‌هایم در این موضوع فعلا خالیه،‌ شاید یک روزی خیلی بیشتر توی این topic نوشتم.

احتمالا در ادامه‌ی مسیر از کوه‌نوردی‌هایی که کردم و خاطراتشون می‌نویسم که بعدا یادآوری کنم که چه کارهایی که نکردم، مثل سفرنامه‌ی دماوند،‌ علم‌کوه، توچال (قله‌ی عشق) و… شاید هم در ادامه درباره نویسنده‌های مورد علاقه‌م مثل هوراکامی، بوکوفسکی، کامو و سارتر نوشتم.

می‌نویسم، می‌دووم، نفس می‌کشم، پس هستم.

رشت،‌ شهر باران

يكشنبه, ۱۶ مهر ۱۴۰۲، ۰۵:۰۵ ب.ظ

جای شما خالی، هفته‌ی پیش به اتفاق دوستان به رشت سفر کردیم. رشت برای من همیشه یک شهر ایده‌آل برای زندگی بوده و هست (البته بعد از گشت‌وگذار بیشتر باید بگویم کمی از امتیاز آن کاسته شد اما به‌هرحال انتخاب بهتری از تهران است)، شلوغ، پرهیایو اما دوست داشتنی، شاید بهتر بگویم که پر از حس زیبای زندگی. باران، باران و باز هم باران بود که روی سر ما می‌بارید، سبزی بیش از حد منطقه که شامل شالیزارها و مراتع سرسبز تا جنگل‌های بی‌انتهای اطراف رشت می‌شد من رو هر لحظه هیجان‌زده‌تر و در عین حال آروم‌تر می‌کرد. برای فردی که این روزها به کوه و کمر علاقه پیدا کرده است، این حجم از طبیعت بکر در ۱۵ تا ۲۰ دقیقه‌ای شهر یک موهبت حساب می‌شود، خوش‌بحال آن‌هایی که در این‌جا زندگی می‌کنند و می‌توانند از این بهشت لذت ببرند.

زندگی در رشت برای من سخت نیست، شهری که در اون دوچرخه سواری ممکن، پیاده‌روی یک عادت و نفس کشیدن راحت‌ است، ایده‌آلی که حداقل برای من یک ناممکن در تهران است. بعد از سال‌های سال که به رشت سفر کرده بودم، تصمیم گرفتم به صورت مجردی و جوری که خودم علاقه داشتم رشت را ببینم، میدان شهرداری بی‌نظیر و مردمان بسیار خون‌گرم با اون لهجه‌ی رشتی زیبا و بازار و شلوغی و سنگ‌فرش و کبوترهایی که درون میدان شهرداری درحال خوردن ارزن بودن همه‌چیز کنار هم یک کادر بی‌نطیر را شامل می‌شد. از اینکه در میدان شهرداری کم وقت گذاشتیم کمی غمگین هستم اما بنظرم یکی از خوبی‌های این سفر این بود که از رشت سیر نشدیم و این فرصتی به ما می‌دهد تا دفعه‌ی بعدی هم در کار باشد و بتوانیم دوباره این شهر دوست داشتنی رو ببینیم.

از آن طرف، وقتی که به بیرون از رشت می‌رفتیم، هزاران هزار انتخاب برای دیدن و جدا شدن از زندگی شهری و قدم زدن در طبیعت داشتیم که من و دوستانم ۲ لوکیشن بی‌نظیر مرداب سراوان و دریاچه حلیمه جان را انتخاب کردیم. پر از حس خوب، پر از دوست داشتن و چقدر بکر، تنها با ۱۰ دقیقه پیاده‌روی به دل جنگل می‌شد بکر بودن این منطقه رو از نزدیک حس کرد، البته چند دقیقه‌ی اول از انبوه اشغال‌هایی که گردشگران ریخته بودند پر بود اما پس از آن فقط زیبایی بود و زیبایی.

باید همینجا اشاره کنم که متاسفانه در شان ایران و ایرانی نیست که اینگونه به طبیعت آسیب بزند، رها کردن آشغال‌ها در طبیعت از زشت‌ترین‌ کارهاست، تنها به فاصله‌ی ۱۰ دقیقه با ماشین می‌توان اشغال‌ها را به جایی مناسب برد، هرچند که در رشت بسیار طبیعی‌ست که آشغال‌ها رو در روستاها آتیش می‌زنند (واقعا حیف هوای بی‌نظیری که با دود آلوده شود) به همین دلیل ما آشغال‌های خود را تا وسط شهر رشت و در یکی از سطل آشغال‌های پارک خالی کردیم تا شاید بتوانم کمترین ضرر را به طبیعت بکر برسانیم.

از سفر که می‌گوییم برای من به شخصه چشیدن غذای آن منطقه بسیار مهم است، بنظر من غذا یکی از مهم‌ترین ابزارهای بیان فرهنگ است، از همین رو وقتی از رشت که حرف می‌زنیم، از گوشت، خورش‌های گوناگون و پایتخت غذای ایران (شاید هم جهان) باید گفت. پلاکباب، دوش کباب، چنچه گوساله، خورش اناربیج، نازخاتون، باقالاقاتق، میرزاقاسمی، ترش‌تره و ماست‌های چکیده‌ی معروف آن، پنیر‌ محلی، میوه‌های تازه و خوشمزه بازار روز و... همه و همه سفر ما را خوشمزه و البته فراموش‌نشدنی کردند.

در یک پرانتز باید بگویم، اشپل واقعا بدمزه‌ست :دی از دوستان شمالی که بسیار به این تیکه تلخ بدمزه علاقه دارند عذرخواهی می‌کنم ولی اصلا نتوانستم ارتباطی با این به اصطلاح خارجی‌ها side-dish بگیرم ولی باقالی خام، سیر ترشی، گردو و گوجه خام که در کنار همه غذاها سرو می‌شود خیلی جذاب و دوست داشتنی‌ست.

روستایی که در آن اقامت داشتیم، سراوان بود. ویلا تنها ۱۰ دقیقه با سفید رود فاصله داشت و من یکی از صبح‌ها را به تنهایی تا سفید رود دویدم و باید بگویم لذتی که در trail دویدن هست، در هیچ چیز نیست. از همین ۳۰ دقیقه دویدن می‌توانم انگیزه برای دویدن‌های آتی بر روی آسفالت در هوای غبارآلود تهران جمع کنم تا دفعه‌ی بعدی، در این مسیر بیشتر توان دویدن داشته باشم. دویدن به من احساس سرزندگی و سبکی می‌دهد، باید بگویم لذت‌بخش‌ترین قسمت این است که وقتی صبح دویدم و در مسیر برگشت، غاز، اردک و مرغ ماهی‌خوار دیدم که بر روی سفیدرود پرواز می‌کرد و به دنبال شکار خود می‌گشت، چند لحظه‌ای از دویدن ایستادم و بدون اینکه به چیزی فکر کنم فقط تماشا کردم و لذت بردم.

همسفرهای خوب، نعمت بسیار مهمی‌ست؛ ادم باید در سفر منعطف، خوش‌رو و موافق نظر جمع باشد که خدارشکر جمع ۴ نفره ما همه موارد را داشت و مطمئن هستیم که دوباره با هم به سفر رفته و روزهای خاطر انگیزی را با هم طی می‌کنیم. به صورت random از سفر عکس‌هایی را برای یادگاری در ادامه مطلب می‌گذارم، امیدوارم که خوش‌تان بیاید.