پوچ‌نوشته‌های یک جوان

جوانی در جستجوی چیستی هستی، چرایی زندگی و به دنبال تخلیه احساسات

پوچ‌نوشته‌های یک جوان

جوانی در جستجوی چیستی هستی، چرایی زندگی و به دنبال تخلیه احساسات

سال شناخت خویشن

سه شنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۲، ۰۲:۲۱ ب.ظ

همیشه آخرین روزهای سال برای من سریع می‌گذره و مادامی که تمام سال‌های زندگیم رو مرور می‌کنم، اگه بخوام واقع‌بینانه باشم، حدود ۴ ساله که این رسم رو با خودم دارم؛ به همین دلیل امسال هم کمی می‌نویسم تا هم با ذهن آرام‌تری به استقبال سال جدید و بهار بروم و هم به یادگار درس‌هایی که در این سال آموختم رو اینجا بازگو کنم.

سال شناخت خویشن

سالی که گذشت، فکر می‌کنم نسبت به سال‌های دیگه بیشتر بر خودم و رفتار خودم شناخت پیدا کردم، البته فکر می‌کنم که این پاراگراف در سال‌های بعدی تکرار خواهه شد. به هر حال، با بیشتر زندگی کردن، یا بهتر بگم با آگاهانه زیستن، می‌شه هر روز به درون خود بیشتر دسترسی پیدا کرد و این مسیر جذاب و سخت، با درد‌ها و خوشی‌هایی همراه است که همان پارادوکس زندگی رو معنا می‌کنه. امسال به واسطه‌ی فعالیت‌هایی که در ادامه بیشتر درباره‌شون می‌نویسم، آدم‌هایی که ملاقات کردم و موقعیت‌هایی که در اون‌ها قرار گرفتم، تونستم بیشتر و بهتر به خودم دسترسی پیدا کنم.

از شیرپلا تا دماوند

در تاریخ ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، برای دومین بار در زندگیم پا به کوه گذاشتم و به همراه یکی از یاران عزیزم به شیرپلا رفتیم. بدون هیچ تجهیزاتی و تنها با مقداری آب و خوراکی، اما پس از ۳ ماه و تجربه‌های کوه‌نوردی دیگه، روز ۱۹ مرداد ۱۴۰۲ بر بام ایران ایستادم تا بار دیگه به خودم ثابت کنم هر چیزی که انسان می‌خواهد، قابل دستیابی است. در این مدت و پس از آن درس‌های زیادی از کوهنوردی آموختم. اگر بخواهم به طور ساده توضیح بدم، بنظرم کوه‌نوردی/کوه‌پیمایی به صورت کلی یک چرخه‌ی کوچک از زندگی انسان است؛ وقتی با ذوق و انرژی زیاد، بلند می‌شوی، وسایل‌ت را آماده می‌کنی، ذهنت را قوی می‌سازی و با دوستانت پا به مسیری ناشناخته و سخت می‌گذارید و در این راه به هم دیگر کمک می‌کنید، انگیزه می‌دهید، خسته می‌شوید، استراحت می‌کنید و دوباره ادامه می‌دهد. و آن‌جایی که دیگر واقعاً نمی‌توانید ادامه دهید، دست هم دیگر را می‌گیرید و جلو می‌روید تا به قله برسید. وقتی بر روی قله ایستادید، کمی نفس می‌کشید و باد خنکی پوست سوخته‌تان را لمس می‌کند، به این فکر می‌کنید که چقدر توانایی در انسان وجود دارد که پشت گوشی ۶ اینچی نمی‌توان آن‌ها را کشف کرد و چه زندگی‌هایی را از دست داده‌ایم. در مسیر برگشت، با زانودردی عجیب رو‌به‌رو می‌شوید و وقتی به اولین نشانه‌های انسانیت مثل یک سوپرمارکت می‌رسید، اولین چیزی که به آن فکر می‌کنید یک لیموناد خنک شیشه‌ای است. در آخر با دوستانتان خداحافظی می‌کنید، کوله را در صندوق‌عقب می‌اندازید و در راه برگشت، مادامی که تصاویر روی چشمتان می‌آیند، ناگهان ناخودآگاه لبخندی روی لبتان می‌نشیند و تمام؛ یک تجربه‌ی بی‌نظیر از چرخه‌ای از امیدواری، تلاش، سختی و درد و رسیدن، فرود و لذت در لحظه بودن را تجربه می‌کنید.

علم‌کوه، غرور و فرود

بعد از گام نهادن روی دماوند بزرگ و زیبا، با دوستان به فکر صعود به قله‌ی علم‌کوه کردیم؛ بررسی‌های فنی و غیرفنی را کردیم و راه افتادیم، بعد از یک شب نخوابیدن و رسیدن به علم‌کوه و دست کم گرفتن سختی مسیری با جانی که در بدن نبود صعود کردیم، پس از تقریبا ۶ ساعت پیمایش از تنگ‌گلو (ارتفاع ۳۲۰۰ متری) تا نزدیکی قله به ارتفاع ۴۵۵۰ متری، ناگهان بخاطر قفلت، از روی تیغه کوه با شکست باتوم تکیه‌گاه، ارتفاع نزدیک ۱۰-۱۲ متر را سقوط کردم و با تعجب (چاشنی شانس) یک جا بین سنگ‌ها نشستم. پای سمت چپم ضرب بسیار زیادی دیده بود که خدارشکر مشکلی خاصی پیش نیامد اما نتوانستیم صعود را ادامه بدیم که همینجا جا دارد از دو هم‌نورد و دوست جان (محمدرضا و حسین) تشکر کنم که در تمام آن مرحله من را تا پایین همراهی کردند. درسی شد تا بدون برنامه‌ریزی درست و بدون کمپ کردن (صعود شبانه یک روزه بدون خواب) جایی را صعود نکنیم، غرور من به شخصه باعث شد تا علم‌کوه دوست‌داشتنی را دست کم گرفته و اتفاقی ناگوار برایم رخ دهد که خدارشکر جان سالم به‌در بردیم، اما در لحظه‌ای که افتادم لحظه‌ی دومی بود که برای لحظاتی به خودم دسترسی پیدا کردم؛ ناگهان در کسری از ثانیه، تمام افراد مهم زندگی من از جلوی چشمانم رد شدند، خانواده، پدر، مادر و بردار نازنینم، دوست‌های عزیزتر از جانم و تمام زندگی‌های نکرده‌ام، مثل بغل کردن مادرم، دوست دارم گفتن به پدر و بردارم و تمامی موقعیت‌های که بخاطر غرور، بچگی یا ناآگاهی هر لحظه از خودم دریغ می‌کردم، ناگهان تمام آنچه در روزمره برای من مهم بود ناپدید شد، نه پول برایم مهم بود، نه کار، نه دیده شدن و نه هیچ چیز دیگری، آنجا فهمیدم که چقدر خودم را با این‌ چیزهای غیرواقعی از خود واقعیم دور نگه می‌دارم و چقدر در لابه‌لای جدول‌های خیابان‌ها از خودم دور هستم.

تنظیم روابط، شاید بهترین اتفاق امسال

در خصوص تنظیم روابط باید بگویم، امسال به منظور داشتن کیفیت بهتری از دوستی، کمی بیشتر درباره دوست‌هایم ملاحظه کردم، ارتباطات ناسالمی که داشتم را کم‌وکم‌تر کردم و سعی کردم با آدم‌هایی جدیدی ارتباط برقرار کرده و دایره افراد زندگیم را بزرگ‌تر کنم، دنیای افرادی که میشناختم را بیشتر و بیشتر کردم و این روز‌ها خیلی راحت‌تر با آدم‌ها ارتباط برقرار می‌کنم، سال‌ گذشته شاید خیلی بیشتر درگیر اثبات خودم در هر جمعی که با آن وارد می‌شدم بودم اما امسال سعی کردم جایی وایسم که فکر می‌کنم برای مناسب است و لازم نیست خود دیگری را نمایش بدهم، این اتفاق ساده اما سختی‌های زیادی را برای من داشت، از قطع ارتباط با افرادی که جز نزدیک‌ترین افراد به زندگیم بودند و این سختی که به وجود آمد بارها من را به رفتارهای افراطی دیگری سوق داد که سعی کردم با آگاهی آن‌ها را نیز کنار بگذارم.

دویدن، از نفس‌نفس زدن تا نیمه‌ماراتون

شاید بگویید؛ این که فقط شد ورزش کردن، اما واقعا همین هم بود، سال گذشته خیلی بیشتر ورزش کردم، وقتی سر سفره هفت‌سین پارسال نشستم ۱۰۹ کیلوگرم بودم ولی امسال با ۹۵ کیلوگرم و البته قلبی بسیار سالم‌تر، روحی آرام‌تر و ذهنی آسوده‌تر سال جدید را شروع می‌کنم، ۱۴ اردیبهشت بود که دوباره دویدن را شروع کردم (سال ۱۴۰۱ کمی دویدم اما دوام نیاورد)، دویدن را شروع کردم، چندین هفته‌ی اول نفس‌نفس می‌زدم اما پس از گذشت ۲ ماه، کم‌کم همه‌چی بهتر شد، در این بین با گروه خوبی آشنا شدم که الان بخشی از دوست‌های من را این بچه‌ها تشکیل می‌دهند، گروه رانینگ‌تاک، جمعی که با هدف مشترک «بدو، بخند، زندگی کن»، در طی هفته بارها کنار هم جمع می‌شوند تا کمی از این دنیای شلوغ فاصله گرفته و فقط به دویدن فکر کنند، از وقتی با رانینگ‌تاک دویدم پله‌پله پیشرفت کردم، فکر می‌کنم بیشتر از ۶۰۰ کیلومتر امسال دویدم، هفته‌هایی بود که ندویدم (مثل همین هفته‌ی آخر سال) ول هفته‌هایی هم بود که بیشتر از ۵۰ کیلومتر دویدم اما سیر کلی این مسیر بسیار آرام و آهسته بود و این به من کمک کرد اهمیت consistency را یک بار دیگر لمس کنم، که تنها با یک ریتم ثابت از تمرینات می‌توان از آدمی که در ۲۰۰ متر نفس‌نفس می‌زند کسی را ساخت که ۲۱ کیلومتر را در ۲ ساعت و ۱۰ دقیقه بدود؛ در اینجا از همه‌ی مربیان عزیز رانینگ‌تاک (محمد پورهمت، خشایار گودرزی، منصور خالص، فرنود حسنی) تشکر می‌کنم، همچنین یک تشکر ویژه هم از مربی دوست‌داشتنی خودم آقای علی صباغی می‌کنم که در این راه قدم‌ به قدم به من کمک کرد تا به این دستاورد‌ها بدون هیچ آسیبی برسم.

برای سال آینده چه برنامه‌ای دارم؟

برای سال بعدی هنوز برنامه‌ی خاصی نریختم، می‌دونم که می‌خوام یک‌سری کارها رو انجام بدم، مثل اولین ماراتون، صعود دوباره به دماوند، علم‌کوه و سبلان؛ می‌خوام تمرین صبر کردن و آهسته زندگی کردن بکنم و سعی کنم در زندگیم به خودم نزدیک‌تر بشم.

نمی‌نویسم اما فکر می‌کنم.

سه شنبه, ۸ اسفند ۱۴۰۲، ۰۳:۵۸ ب.ظ

چند وقتی هست که به وبلاگ سر نزده و چیزی ننوشتم اما سوالات خوبی در ذهنم هر روز شکل می‌گیرد که هر کدام را فعالانه بررسی می‌کنم و افکارم را در ترلویی که دارم لاگ می‌کنم، از آن‌جایی که خیلی بیشتر از قبل این افکار و ایده‌ها شخصی هستند و نمی‌توانند در آینده به من کمک کنند و خب، جای‌شان هم اینجا در این وبلاگ نیست مجبور شدم که از این‌ها ننویسم و موضوع کم آورده‌ام.

اگر نسبت به پست قبلی که در آبان ۱۴۰۲ نوشتم بگویم، ۲۱ کیلومتر رو برای اولین بار دویدم، به سرپرستی مربی عزیز، علی صباغی و تیم رانینگ‌تاک در یک برنامه‌ی منسجم ۵ هفته‌ای توانستیم ۲۱ کیلومتر (نیمه‌ماراتن) را بدوییم و هنوز این جریانات ادامه دارد، هر هفته با توجه به سردی هوا کمی کمتر مقداری می‌دوام و فعالانه افکارم رو مرور می‌کنم و سعی می‌کنم برای سال آینده تصمیم‌های بهتری بگیرم، فکر می‌کنم به اینکه تجربه زیسته‌ی خودم را افزایش بدهم و دست از پیش‌بینی کردن دنیا بردارم، تنها می‌خواهم مهارت‌های واقعی برای زندگی کردن را یاد بگیرم و ترس رو‌به‌رو شدن با واقعیت را کمتر و کمتر کنم.

اسفند‌ ماه را با یک سفر کوتاه به رشت شروغ کردم (بعله دوباره) و در همان سفر تصمیم‌های زیادی گرفتم که پس از به اتمام رسیدن‌شان، دانه‌دانه همه را اینجا و درس‌هایی که بریا اینده‌ام مفید باشد می‌نویسم. فعلا هر روز با خودم جمله‌ی زیر را مرور می‌کنم.

A fit body, a calm mind, a house full of love. These things cannot be bought —
they must be earned

سعی می‌کنم سرعت زندگی‌م را آرام و آرام‌تر کنم، احساسی که در زندگیم این روزها هر روز با من همراه است سرعت بیش اندازه و بی‌خودی و بی‌حاصل زندگی‌ست که خودم نا‌آگاهانه برای خودم انتخاب کردم، کار کردن‌های بسیار زیاد الکی، نه به معنای کارنمایی بلکه تنها بیش‌اندازه مسئولیت‌های بی‌خودی برداشتن برای فرار از واقعیت، اهمیت ندادن به دوستان و کمتر شدن رنگ دوستان در زندگی و اهمیت ندادن به مسئله‌های مهم زندگی هم از عواقب این سرعت زیاد است، این روزها سعی می‌کنم سرعت زندگیم را کنترل کرده و استرس را کم‌وکمتر کنم تا بتوانم تصمیم‌های درستی برای زندگیم بگیرم.

در یک ماه گذشته اتفاق خاصی نیافتاده، عروسی بردار جان با موفقیت به پایان رسید و بردار دوست داشتنیم در خانه‌ی خودش به سر می‌بره، با کسی که دوستش داره. اتفاق خاصی نیافتاده، بالاخره تونستم ۵ کیلومتر رو زیر ۳۰ دقیقه بدوعم، درحال زیاد کردن مسافت دوها هستم، اخرین اپدیت ۱۴/۵ کیلومتر بود، احتمالا تا آخر زمستان اگر این آلودگی لعنتی بزاره تا ۱۸-۱۹ کیلومتر ببرمش اما بعد از اون نیازمند یک آرش زیر ۹۰ کیلوعه که صدمه‌ای بهم وارد نشه؛ فکر می‌کنم اولین half-marathonم رو تا آخر سال تجربه کنم.

ساعت گارمین مورد‌علاقه‌م رو خریدم و الان ۳ هفته‌ای هست که دستمه، یک forerunner 55 که فکر می‌کردم خیلی ساعت داغونیه ولی با توجه به سبک و سلیقه‌ی من به دنیای تکنولوزی و ساعت فکر می‌کنم بهترین انتخاب توی این رنج قیمتی و برای من بوده، از یک دوست خوب گرفتمش که هزینه‌ش هم برام کمی ارزون‌تر در اومد؛ همه‌چیزش عالیه و من خیلی باهاش حال می‌کنم.

کمی پرخوری می‌کنم، عصبی نیست ولی خب درست نیست، باید انتخاب‌های درستی در غذا داشته باشم مگر نه نه تنها وزن کم نمی‌کنم بلکه ممکن است که زیادتر هم بشه، با توجه به الودگی هوا هفته‌ای ۱ تا ۲ جلسه رو به شنا و تمرین‌های قدرتی توی خونه باید اخصتاص بدیم (حداقل این ۱ ماه پیش‌رو که بارون هم نیست) و احتمالا باید همیشه لباس‌ها توی ماشین باشه تا ۴ ساعت بعد از بارون بریم و بدویم.

تمام.

اولین باری که اسم بوکوفسکی رو شنیدم توی یکی از برنامه‌های سروش صحت بود، همیشه دوست داشتم درباره بوکوفسکی بخونم و ببینم که کی هست؛ قبل‌تر هم توی فرایند خوندن ادبیات امریکا در کنکور هنر چندباری اسمش رو شنیده بودم ولی چیزی ازش نخوندم و چند روز پیش خیلی اتفاقی، کتابی به اسم ناخدا برای ناهار رفته و ملوانان کشتی را تسخیر کرده‌اند رو شروع به خوندن کردم.

با اینکه شناختی نسبت به بوکوفسکی و این کتاب نداشتم اما فقط در ساعت اول بیشتر از نصف کتاب رو خوندم و بارها دچار بهت شده بودم که چرا انقد روونه، چرا انقد خوش خونه (خوب خوانده می‌شود) که بعدتر که درباره بوکوفسکی خوندم فهمیدم اصلا همین ساده نوشتن و غرق نکردن خودش در واژه‌های عجیبه که این فرد رو خاص کرده، کسی که سارتر بهش بهترین شاعر امریکا می‌گه.

کتاب درباره روزنوشته‌های بوکوفسکی در اواخر زندگی‌شه، اگر اشتباه نکنم ۳ سال اخر زندگی‌ش. از روزمرگی‌هاش می‌گه، برای من به شخصه فهمیدن روزهای افراد دیگه خیلی inspring هست، نه از این جنس که بخوام الگو بگیرم ولی خوندن زندگی افراد دیگه و داستان‌های واقعی‌شون (نه زندگی‌نامه‌هایی که با کتاب‌های موفقیت گره خوردن و پر از show-off هستن) جالب و تامل برانگیزه، انقد عادی و پاک و ساده. اینکه یک فرد بارها توی نوشته‌هاش از اشتباه‌هاش یا کارهای زشتش به سادگی می‌نویسه خیلی برام جذاب هست کاری که بوکوفسکی در این نوشته‌ها انجام می‌ده، بی‌ریا روزش رو توصیف می‌کنه، اگر یکم مثل من کرم کتاب خوندن داشته باشین حتی به تاریخ روز نوشته‌ها هم دقت می‌کنید، مثلا اینکه یک ماهایی یا هفته‌هایی فاصله نوشتن خیلی هست و در نوشته‌ی بعدی اشاره می‌کنه که کمی خسته بودم، حال نداشتم خب بعضی اوقات هم نوشته‌ها جاری نمی‌شن و… 

انقد کتاب خوش‌خوانه که اگر یک عصر جمعه ۲-۳ ساعتی پاش وقت بزارین قطعا تموم‌ش می‌کنید، پشت کتاب نوشته شده: «هرکسی فکر می‌کند که فقط خودش راه و چاه را بلد است. انسان‌های احمق گمشده. من هم یکی از آن‌ها هستم. این کار برای من یک سرگرمی است. فکر کنم. امیدوارم. اما یک چیزی اینجا هست، اگر در یک قاب کوتاه و یا یک نگاه سرسری به آن بنگری، وقتی که اسب من می‌دود و رد می‌شود، یک جور نشئگی خاص مرا دربرمی‌گیرد، به سمت بالا می‌روم انگار که در آسانسورم.»

و برش‌هایی از کتاب:

  • همین‌طور که مشغول قدم زدن بودم این بچه را دیدم که به سمتم می‌دود. می‌دانستم چه می‌شود. راهم را بست. «ببخشید، شما چارلز بوکوفسکی هستید؟» گفتم: نه، من چارلز داروین هستم و از کنارش گذشتم.
  • دو چیزِ پول اشتباه است: خیلی زیاد بودنش و خیلی کم بودنش.
  • فکر کنید و بعد فراموشش کنید وگرنه دیوانه می‌شوید.
  • زندگی بدون نوشتن آسان‌تر از زندگی بدون لوله‌کشی آب است.
  • هربار به کسی پولی بدهید تا به شما بگوید چکار کنید، یک بازنده هستید و این شامل روان‌پزشکت، روانشناست، دلال و حتا معلم مدرسه و افراد دیگر هم می‌شود. هیچ درسی بهتر از این وجود ندارد که بعد از شکست دوباره خودت را جمع و جور کنی و به کارت ادامه بدهی.
  • نوشتن من یعنی زنده بودن من و اگر نتوانم یعنی تمام گذشته‌ام الکی بوده است.

 

دردسرهای نوشتن با عجله و دلسردی از نتیجه‌ آن

دوشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۲، ۱۰:۲۱ ب.ظ

چند وقتیه که وقتی شروع به نوشتن می‌کنم سریع دلسرد میشم، معمولا تا ۲-۳ پاراگراف هم ادامه میدم اما بعد از نوشتن و یا مکث کوتاهی هرچی که نوشتم رو پاک می‌کنم و یک سوال رو با خودم مطرح می‌کنم، آیا واقعا دوست داری که دفعه‌ی بعدی که متنی از خودت می‌خونی این باشه؟ این کمال‌گرایی دیوانه‌وار بیش از اندازه‌ای که دارم با خودم در کار، زندگی شخصی و حتی ساده‌ترین انتخاب‌ها مثل حتی گوش دادن به آهنگ می‌دم هر روز دیوونه‌ترم می‌کنه و زندگی رو برای من سخت‌تر می‌کنه.اگر هرکسی از دوستان نزدیکم این متن رو بخونه می‌گه این آرش چقدر بلف می‌زنه آرش که ساده هرچی که باشه رو قبول می‌کنه ولی این شخصیتی که اونا می‌بینن فقط وقتی هست که آرش با یک نفر دیگه‌ست و همیشه تصمیم‌گیری رو به دوش اون می‌ندازه اما وقتی آرش می‌خواد خودش تصمیم بگیره، هزاران فکر و ایده‌ی مختلف رو بررسی می‌کنه؛ وقتی هم که نتیجه‌گیری می‌کنه و انتخاب نهایی رو لحاظ می‌کنه سریع دلسرد می‌شه.
این ایرادی که چند وقتیه من خیلی باهاش دست و پنجه نرم می‌کنم، مثلا همین الان در همین پاراگراف دارم سعی می‌کنم خودم رو راضی کنم که این نوشته رو پاک کنم.

اما امروز و توی این نوشته نمی‌خوام درباره کمال‌گرایی حرفی بزنم، چون بنظرم یک پست و عنوان جداگونه و یک بررسی دقیق‌تر و مثال‌های بهتر می‌خواد که دونه‌دونه برای خودم بازگو کنم و راه‌حلش رو بنویسم، امروز کمال‌گرایی در نوشتن برای من سواله و میخوام بازش کنم.

من ۲ موردی که خیلی در نوشتن اذیتم می‌کنه، یکی لحن نوشتن و دیگری موضوع نوشتنه. یادمه چند وقت پیش یک متن برای وبلاگستان فارسی در ۱۶ شهریور نوشتم و نیما شفیع‌زاده برای من کامنت گذاشت که خیلی متن خوبی بود اما کاش در اون یک یکپارچگی لحن و اصول نوشتاری رعایت می‌شد که همین یک hint از اون روز من رو نسبت به نوشته‌هام حساس کرد، یک جاهایی لحن‌ نوشته‌های من مثل همین الان به رسمی سو می‌گیرد! و یک جاهایی مثل همین متنی که دارین می‌خونین خیلی خودمونی می‌شه؛ و همین عدم یکپارچگی اعتماد به نفش نوشتنم رو می‌گیره، دلیلش هم از زمانی شروع می‌شه که داکیومنت‌هایی رسمی‌تری نوشتم و کم‌کم ادبیات روزمره‌م با این شرکت‌های enterprise بیشتر قاطی‌پاطی شد و لحن خودم و نوشتن آزادنه‌م یادم رفت.

درباره موضوع نوشتن هم من همیشه با کمبود موضوع مواجه هستم؛ از این جنس نه که نمی‌دونم چی بنویسم ولی وقتی که میخوام بنویسم هی فکر می‌کنم که چه چیزی بدرد بچه‌ها می‌خوره حتی اگر به ترند دوباره نوشتنم توی وبلاگ فعلی نگاه کنین هم می‌فهمین که اولش با خلاصه کتاب درباره رواقی‌گری شروع کردم، یعنی در حقیقت می‌خواستم خلاصه کتاب‌ها و نکته‌هایی که ازشون دارم رو یکجا ذخیره کنم و این وبلاگ رو شروع کنم و کم‌کم به این نتیجه رسیدم آنالیزهای رفتاری خودم رو اینجا بنویسم و بعد هم دوباره دستم به نوشتن باز شد و نوشتم و نوشتم و همین بی‌موضوعی یا بهتره بگم نداشتن یک حس منسجم برای نوشتن خیلی اذیتم می‌کنه؛ اما هروقت که به این مشکل می‌خورم یک بار توضیحات وبلاگ رو می‌خونم؛ و یادم میاد چیزی برای قضاوت کردن نیست.

جوانی در جستجوی چیستی هستی، چرایی زندگی و به دنبال تخلیه احساسات؛ برای همین بعضی از پست‌های وبلاگ مثل این وبلاگ فقط حرف زدن‌های خودم با خودم هست و بعضی‌ها خلاصه کتاب یا شاید سفرنامه نویسی، یا شاید هم ایده‌های من درباره زندگی که البته این قسمت بخاطر عدم داشتن جسارت یا شاید هم سوالی بودن همه ایده‌هایم در این موضوع فعلا خالیه،‌ شاید یک روزی خیلی بیشتر توی این topic نوشتم.

احتمالا در ادامه‌ی مسیر از کوه‌نوردی‌هایی که کردم و خاطراتشون می‌نویسم که بعدا یادآوری کنم که چه کارهایی که نکردم، مثل سفرنامه‌ی دماوند،‌ علم‌کوه، توچال (قله‌ی عشق) و… شاید هم در ادامه درباره نویسنده‌های مورد علاقه‌م مثل هوراکامی، بوکوفسکی، کامو و سارتر نوشتم.

می‌نویسم، می‌دووم، نفس می‌کشم، پس هستم.