پوچ‌نوشته‌های یک جوان

جوانی در جستجوی چیستی هستی، چرایی زندگی و به دنبال تخلیه احساسات

پوچ‌نوشته‌های یک جوان

جوانی در جستجوی چیستی هستی، چرایی زندگی و به دنبال تخلیه احساسات

۱۸ مطلب با موضوع «شخصی/روز‌نوشت» ثبت شده است

برای حال امروز؛ برای ۱۴ اسفند

يكشنبه, ۱۴ اسفند ۱۴۰۱، ۱۱:۰۵ ب.ظ

امروز و الان که دارم این رو می‌نویسم بیشتر از ۲ هفته‌ست که وبلاگم رو باز نکرده بودم؛ درگیر روزمرگی‌های زندگی شدم و بسیار ناامید و لحظه‌های هم سرمست شدم ولی امروز با از دست دادن اون وضعیت روانی آرومم؛ دوباره تن اوردم به این وبلاگی که ۲ هفته خاک خورده بود و شروع کردم به نوشتن؛ تا شاید کمی آروم بگیرم.

شاید نوشته‌ی تلخی باشه؛ امیدوارم بعدا که برگشتم و این رو خوندم بهش بخندم ولی الان با این حجم از ناامیدی و سرافکندگی که نسبت به برنامه‌ریزی‌هام (که دارم فکر کنم اصلا مگه میشه داشت توی ایران) دارم فکر می‌کنم بعدا این نوشته برام تلخ باشه؛ اما وضعیت روانیم بخاطر گرونی‌ها و از دست رفتن امیدم برای یک سری chapterهایی مثل خرید خانه یا تاسیس یک کافه بسیار بهم ریخته‌ست. من توی زندگیم سعی می‌کنم بسیار منطقی باشم و هرزچندگاهی یک کاری بکنم که خوشحالم کنه و بر پایه احساساتم باشه ولی این روزها با این دلار، با این گرونی، با این تورم و علارغم تلاش و چند جا کار کردن و نسبتا درآمد خوبی به بقیه آدم‌ها داشتن و کم کردن انتظارات نمی‌تونم گاهی کاری که دلم می‌خواد رو بکنم و این اذیتم می‌کنه.

این نوشته از اون‌هایی نیست که توش نکته داشته باشه یا به نتیجه‌ای برسم (کمال‌گراییم گل کرده و میخوام بگم ببخشید که من آدم مفیدی نبودم)؛ صرفا تخلیه احساساتم و شاید درد و دل کردن با مخاطبیه که ندارم اما دلخوشیم به اینه که شاید این خشمی که توی وجودمه رو بجای رانندگی، رابطه و خانواده توی نوشته‌های وبلام خالی کنم که باعث ضرر بقیه نشه.

به هرحال خوندن مقاله‌های خودآگاهی، دقت به زندگی خوب و... رو از دست دادم؛ هرچند سعیم بر اینه که خوب تغذیه کنم؛ ۲ جلسه در هفته ورزش می‌کنم که گاهی ۳ جلسه هم میشه، بیشتر با دوست‌هام وقت می‌گذرونم ولی خب میخوام چند روزی رو تنها باشم تا به یک وضعیت ذهنی برسم؛ بنظرم زیاد با دوستان بودن برای منی که سعی می‌کنم خود واقعیم رو بروز ندم و من شروع کنم به اروم کردن اون‌ها فقط خودم رو ناراحت‌تر می‌کنه و باید خودم رو توی اولویت قرار بدم. شاید دویدن رو شروع کنم تا یکم از این روز‌ها فرار کنم.

برای ۲۲ سالگی؛ برای شیراز و من

شنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۱، ۱۱:۲۸ ق.ظ

۲۵ بهمن تولدم بود؛ خیلی خوش گذشت. امسال برخلاف سال‌های گذشته که یک کالای فیزیکی به خودم هدیه می‌دادم یک سفر با دوست‌های جان و دلبر به خودم هدیه دادم؛ یک چیزی از جنس تجربه و سفر کردن توی همون استایلی که خودم دوست دارم.

رفتیم با دوستان جان شیراز و بسیار کیف کردیم. جای شما خالی، وقتی وارد شیراز شدیم اولین چیزی که برام جذاب بود؛ هوای تمیز و صاف و روشن‌ش بود؛ انقد تمیز که ابرها رو می‌شد توی آسمون دید؛ شهر بسیار آروم بود، مردم خیلی آروم قدم می‌زدن و همه آروم بودن؛ خشمگین نبودن، شاید بعضی‌ اوقات غرولندی می‌زدن ولی خشمی درش نبود و بیشتر از جنس ناراحتی بود.

زندگی می‌کردن، زنده نبودن. با این اوضاع اقتصادی توی شهرهای بزرگ‌تر مثل تهران یا اهواز، همه دنبال پول و کار و زندگی با سرعت بالا هستند ولی شیراز اینجوری نبود؛ همه با اون چیزی که وجود داشت کنار اومده بودن و شاید بهتره بگم اونا بهتر از ما بلد بودن زندگی کنند.

هر اسنپی که سوار می‌شدیم سعی می‌کردیم که با راننده و فرهنگ و شهر و مردمانش بیشتر ارتباط بگیریم؛ همه‌شون خوش‌رو و مهمون‌نواز بودن، خیلی آروم رانندگی می‌کردن و اصلا حریض نبودن، اکثرا دنبال این بودن که زندگی رو به گذران ببرند؛ یک بار به یکی‌شون گفتم که خیلی جالبه من توی تهران هر وقت سوار اسنپ میشم بحث اصلی‌مون گرونیه ولی اینجا نه؛ گفت مگه ما می‌تونیم کاری درباره‌ش بکنیم؟ وایمیسیم تا اینا برن.

شیراز شهر عجیبی بود، البته من قبلا هم رفته بودم و خیلی دوست داشتم اما این دفعه چون به سبک خودم سفر کردم خیلی بیشتر فهمیدم که چه چیزهایی توی این شهر هست که از دید خیلی‌ها پنهونه. همه می‌گن شیرازی خیلی خسته‌ن؛ اما یکی از دوست‌های ما در اونجا «محمد» که خیلی دوست داشتنی هم بود گفت؛ شیرازی ها بلدن زندگی‌ کنن؛ خسته نیستن. سعی می‌کنن لذت ببرن از زندگی.

بعدتر که سوار یکی از اسنپ‌ها شدیم، بهش گفتیم چرا می‌گن شیرازی‌ها خستن؟ گفت که والا خب ما خیلی می‌خوابیم. من خودم یکبار با خانواده رفتیم تا مشهد، یک ماه طول کشید. هی ۵۰ کیلومتر می‌رفتیم می‌گفتیم بزنیم کنار ی چیزی بخوریم؛ بعد می‌خوابیدیم، بعد می‌گفتیم یعنی ناهار رو نخوریم بعد بریم؟ و اینجوری هی می‌خوابیدم. گفتم خوبه که؛ خوش گذشته ک. گفت معلومه؛ ما میریم سفر که خوش بگذرونیم؛ قرار نیست که فقط به اونجا برسیم. خب اونجا چی داره؟‌ ی مشت خاک و خرواره دیگه؛ اینجا هم داریم تو شهر خودمون.

برام جالب بود که اینجوری به زندگی نگاه می‌کنن؛ می‌گن شیرازی‌ها تو خونه‌هاشون لوازم مارک و برند و عجیب‌ و نو ندارن (اگر دارین واقعا ببخشید ولی من چیزی که شنیدم این بود)؛ تجربه‌های زیادی دارن اما. همون آقا محمدی که گفتم بهتون که از قضا تور لیدر ما در بازدید از تخت‌جمشید و پاسارگاد و نقش رستم بود، فرانسه درس خونده بود؛ برگشته بود، سفرهای خارجی زیادی رفته بود و ایران رو چندین بار دور زده بود و متانت خاصی داشت؛ انگار که اگر همین الان خدایی نکرده سرش رو بزاره رو بره؛ از زندگی‌ش راضیه. دیده بود و سیراب بود.

شیراز به من یاد داد که برای تجربه‌های خاص، برای خاطره‌سازی، برای زندگی کردن برنامه‌ریزی کنم نه جمع‌کردن، من برخلاف سنم همش دنبال جمع‌کردن و بدست اوردن و مال‌اندوزیم که اشتباه بزرگیه. باید زندگی کرد، همین الان زندگی کرد، که این اصل مطلب است.

برای سفر به شیراز؛ خلاصه بگم چیکارا کردیم؟

با اتوبوس رفتیم، از تهران تا شیراز بلیط اوتوبوس ۲۵۰ هزار تومانه که بسیار اقتصادی بود و حدود ۱۲ ساعت طول می‌کشه. (شاید هم یک ساعت بیشتر)

اگر دوست‌ دارین مثل ما یک سفر خوب رو تجربه کنید، حتما اقامتگاه سهراب رو جز برنامه‌هاتون بزارید. یک مرد دوست‌داشتنی به همراه پرسنل بسیار مهربون‌شون اونجا هستند و همه چی رو در اختیارتون می‌ذارن؛ اتاق ما بدون صبحانه که ۶ تخته بود و حمام داشت شبی ۸۰۰ بود، که هزینه صبحانه ۱۵۰ هزار تومان (برای ۲-۳ نفر - یک سینی صبجانه کامل ایرانی) و قلیان هم ۱۰۰ هزار تومان بود.

 رستوران صوفی

ما برای غذا خوردن، رستوران‌های صوفی، خانه پرهامی و فست‌فود ۱۱۰ (کنار عمارت شاپوری) رو از همه بیشتر دوست داشتیم. در رستوران صوفی، زرشک پلو و کلم‌پلو به همراه دو پیازه آلو رو خوردم که بنظرم محشر بود، قلیان هم سرو می‌کنند که قیمت‌ش ۹۵ تومن بود. در خانه پرهامی غم‌برپلو رو خوردیم که واقعا لذت‌بخش بود و کشک بادمجون‌شون خیلی خوشمزه بود. فست‌فود ۱۱۰ هم کباب ترکی‌ش خیلی خوب بود؛ یکی از بچه‌ها هم پیتزا کباب ترکی خورد که دوست داشت ولی من چون گوشت نمی‌خوردم کباب ترکی مرغ خوردم. صبحانه روز اول رو عمارت فیل خوردیم و خوب بود ولی قیمت‌ها به نسبت بقیه جاهایی که رفتیم کمی تند بود؛‌ ناهار هم رستوران شرزه خوردیم که اصلا خوشم نیومد؛ پرسنلی که حواسشون به مشتری‌ها نبود و غذاها هم زیاد جذاب نبود. (جوجه‌ای که خوردم سفت بود و دلبر هم کبابش رو زیاد خوشش نیومد؛ دورچین‌ها خوب بود و سالاد شیرازی‌ش خوشمزه بود)

اما به صورت خلاصه همه چیز خوب بود و چسبید؛ خیلی سفر دلچسبی بود که همسفرها بیشتر دلچسبش کردن؛ امیدوارم بتونم دوباره همچین حس و حالی رو توی سفر تجربه کنم.

با اندوه روزگار چه کنم؟

يكشنبه, ۹ بهمن ۱۴۰۱، ۱۰:۵۷ ب.ظ

با اندوه روزگارمان چه کنم؟ حالا که دارم این نوشته رو می‌نویسم؛ یکی دیگر از دوستامون از پیشمون رفت. واقعا این جدایی‌ها و این رفتن‌ها که بعضی به خواسته فرد و بعضی به زور، بالجبار اتفاق می‌افتد بسیار اندوهگینم می‌کنه.

کسایی که من رو میشناسن می‌دونن که آرش اون خورشیدیه که همیشه به همه انرژی و نور می‌ده؛ می‌تابه و سعی می‌کنه در همه محیط‌ها و شرایط خودش رو پرانرژی و پر از زندگی نشون بده؛ خنده روی لبشه ولی آرش این روزها خاموشه.

آرش ارومه؛ اندوهگینه. با غمی که این روزها روی شونه‌های من سنگینی می‌کنه واقعا نمی‌دونم چیکار کنم؟ نه ذهن منطقی دارم و نه دنبال پیشرفتم. از آینده می‌ترسم و هر لحظه حال برام غمگینه و دیر می‌گذره.

خندیدن‌های از ته دلی وجود نداره، با خودم درگیرم و آروم‌‌آروم دارم اون چیزی که دنبالش بودم رو میون این حجم سنگین از غم گم می‌کنم. چند وقت پیش سوار مترو شدم؛ شور و نشاطی توش نبود؛ حرفی از دست‌فروش‌ها نبود؛ ایستگاه‌ها می‌رفتن و می‌اومدن و همه مات و مبهوت بودن،‌ شهر مرده بود. شهر توی الودگی هوا غرق شده بود، توی فساد و بوی کثافت همه‌جا رو گرفته بود.

۱/ می‌گذرونم.

۲/ اشکالی نداره که ناراحت باشم.

۳/ سعی می‌کنم تا جایی که می‌تونم به خودم سخت نگیرم.

۴/ این‌ها رو جز تجربه زیسته‌م حساب می‌کنم و سعی می‌کنم درس بگیرم.

image

در جست‌و‌جوی آزادی…

در مسیر قله‌‌‌های ذهن وامونده - شیرپلا

يكشنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۰۳ ق.ظ

چند وقتی بود که کوه‌ و کوه‌پیمایی و اخت گرفتن با طبیعت ذهنم رو قلقلک می‌داد؛ از قضای روزگار یکی از دوستان عزیز که اهل کوهنوردی بود و هست؛ منت بر سر من گذاشت و من رو در این راه همرایی کرد؛ برای اولین کوه‌پیمایی مسیر دربند به پناهگاه شیرپلا رو انتخاب کردیم؛ چیزی که برام خیلی جذاب بود نگاه حرفه‌ای هم‌نورد نسبت به این مسیر بود؛ لیست چیزهایی که باید تهیه می‌کردیم شامل لباس گرم، لباس اضافه، کلاه، دستکش، سرم ورزشی (آب، لیمو، شکر و نمک)، آب، خوراکی‌های ترش و شیرین و انواع مغزیجات، لباس مناسب و کفش که برای من همه اون‌ها مهیا بود. 

چیزهای دیگه‌ای که داشتن‌ش خیلی کمک می‌کنه طناب، باتم و جعبه‌ کمک‌های اولیه است. که ما طناب و باتم را به همراه داشتیم؛ هرچند این کوه برای هم‌نورد ما نیاز به باتم نداشت و من تازه‌کار اون‌ها رو قرض کردم.

از الزامات کوه رفتن، نخوردن لبنیات در روز قبل و در روز کوه‌پیماییه؛ این باعث میشه که احتمال رتفاع زدگی‌تون کم‌تر بشه و کار راحت‌تری رو در طی مسیر داشته باشید؛ برای وعده‌های روز قبل از مقدار خوبی پروتئین به همراه کربوهیدرات‌های پیچیده مثل ماکارونی و نان جو استفاده کنید؛ برای خود من پاستای مرغ و سبزیجات خیلی خوب بود. حدودای ساعت ۵ و ۴۵ صبح از خواب بیدار شدم و صبحانه‌ی کوچیکی (چند لقمه‌ی سبک شیره و ارده) خوردم و  لباس‌هام رو پوشیدم و دنبال هم‌نورد رفتم.

بعد از رسیدن به میدان تجریش و رفتن به سمت دربند، با تعجب شاهد ماشین‌هایی  شدم که تا پایین میدان پارک شده بود؛ برایم سوال بود چه کسی این وقت صبح اینجا می‌اید؟ که در مسیر پیمایش وقتی ما درحال صعود بودم عده‌‌ای را در حال پایین آمدن از کوه دیدیم و فهمیدم چه کسانی هستند.

بعد از پارک ماشین به ورودی دربند رسیدیم و روستا را تا بالا ادامه دادیم، آنجا که بافت روستایی درحال تمام شدن بود کم‌کم حس و حال وه‌نوردی در من تنیده می‌شد و اخت گرفتن با طبیعت برایم ساده‌تر می‌شد؛ هرچه بیشتر از زندگی ماشینی فاصله می‌گرفتیم خوشحال و سرزنده‌تر می‌شدم.

هرچند که کمی سر و صدای افرادی که در مسیر بودند زیاد بود و گاها اجازه فکر کردن به ما نمی‌داد و گاه اذیت‌کننده بود اما با گذشت از این گروه‌ها تونستیم به قسمت جذاب ماجرا برسیم؛ بعد از رد شدن از یک آبشار کوچیک دوقلو به پایگاه امداد کوهستان و کافه رجب رسیدیم؛ باید اعتراف کنم برای من تازه‌وارد تا همینجای مسیر کار سختی بود و ۳۰ درصد انرژیم رو گرفته بود؛ اما شوق دیدن بیشتر و هم‌سو شدن با طبیعت من رو از خستگی باز می‌داشت؛ قبل از شروع مسیر صخره‌‌ مانند، کمی استراحت کردیم و مغزیجات خوردیم. در مسیر کافه رجب تا پناهگاه میخ‌‌ها و طناب‌های بسیاری برای صعود مطمئن‌تر توسط تیم امداد کوهستان نصب گردیده که به افراد کمک می‌کند با امنیت بیشتری این صعود رو تجربه کنند و این طناب‌ها در پایین آمدن هم بسیار کمک کننده بودند؛ چالش‌های بسیار زیادی در این بین برای من وجود نداشت؛ آمادگی بدنی نچندان خوب من اینجا خودش را نشان می‌داد اما هرچه شد به سختی به پناهاه رسیدیم و این مسیر جذاب را طی نمودیم؛ برای من بسیار جذاب بود  وقتی به مسیری که اومدیم نگاه می‌کردم.

در پناهگاه با ورودی ۲۰۰۰ تومان، شما می‌توانید از امکانات رفاهی همچون آب اشامیدنی، سرویس بهداشتی و بوفه استفاده ببرید؛ عدسی داغ،  املت و سوسیس تخم مرغ به همراه چای و نسکافه که کیفیت چندانی ندارد اما در ارتفاع ۲۸۵۰ متری بسیار می‌چسبد؛ بعد از خوردن این صبحانه دلچسب، با دو دوست عزیز هم صحبت شدیم و گفتیم و خندیدیم، پس از استراحت ۴۵ دقیقه‌ای؛ به پایین آمدن فکر کردیم.

ساعت نزدیک به ۱۱ بود، اما به پیشنهاد هم‌نورد، قبل از فرود گفتیم از آبشار دوقلو معروف هم بازدید کنیم و پاهایمان را در آب خنک؛ نه بهتر است بگویم سرد! بزاریم. بسیار لذت بخش بود و برای دقایقی تمامی خستگی مسیر از تنمان بیرون رفت؛ بعد از پوشیدن  کفش‌ها، آماده حرکت شدیم و فرود را شروع کردیم؛ پایین آمدن از کوه فشاری زیاد به زانو‌ها می‌آورد و  استفاده از باتم اینجا واقعا کمک می‌کند تا کمی وزن بدنتان را از دوش زانوهایتان بردارد؛ در هنگام فرود افراد زیادی بودند که درحال بالا آمدن بودن، خدا قوت گفتن و خسته‌ نباشید ورد زبان‌مان شده بود و همه را بدرقه می‌کردیم؛ عجله نکردن و صبر و دقت؛ زیبایی این ورزش است، هیچ‌کس در رقابت با دیگری نیست و همه با هم لذت می‌برند؛ این چیزی‌ست که من را دیوانه کوه کرده است.



این هفته (هفته بعد از این تجربه) نتوانستم به کوه بروم اما برنامه‌هایی برای استفاده از آخرین روزهای طلایی کوهنوردی چیده‌ام که امیدوارم بتوانم به همه آن‌ها برسم؛
نقطه.

روزنوشت ۳۰ خرداد؛ چقدر نمی‌تونم!

دوشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۴۰ ب.ظ

این روزها کلید خرید یک ماشین توی ذهنم جرقه خورده؛ چه کسی بدش میاد؟ یک ماشین، یک جوون ۲۱ ساله؟ واقعا ارضا کننده‌ست که توی این سن یک ماشین داشته باشی. اما قیمت‌ها دیوانه‌واره. الان که دارم می‌نویسم قیمت یک پژو ۲۰۶ تیپ ۲ چیزی حدود ۲۹۰ میلیون است که واقعا نمی‌تونم؛ انقدر زیاد هست که با قسط ماهی ۵ میلیون هم خریدش برام ناممکنه. چون عملا باید ۵ سال قسط بدی تا بدون سود بتونی پول فقط ماشین رو در بیاری؛ بگذریم دنبال عدد‌ها نمی‌کنم. فقط با شروع این فرایند؛ فهمیدم که چقدر نمی‌تونم ها وجود داره برای من؛ البته که لقمه بزرگ و سختیه ولی فهمیدم که جا برای تامل کردن درباره زندگی و نحوه مدیریت‌های مالیم زیاد هست.

شاید سال‌ها پیش فکر نمی‌کردم که در این سن طلب ماشین کنم؛ چون نه فکر می‌کردم که به این جایگاه برسم و نه علاقه‌ای به رانندگی داشتم؛ از وقتی که گواهی‌‌نامه گرفتم هم آنچنان علاقه‌ای به ماشین نداشتم تا اینکه دویدن در زندگیم آغاز شد؛ برای دویدن معمولا پارک‌های خاصی رو انتخاب می‌کنم مثل پردیسان، دریاچه آزادی یا چیتگر که برای رسیدن به اون‌ها باید با ماشین رفت و آمد کنم. همچنین محل کارم داره دورتر میشه و رفت و آمد با حمل و نقل عمومی؛ برای من کمی سخت شده و وقت تلف کردن زیادی داره. پس اگر بعدا برام سوال شد که نیاز این خرید از کجاست؛ می‌دونم که جواب‌ش رو در این وبلاگ می‌تونم پیدا کنم. همچنین کی بدش میاد؟ یک سرمایه‌گزاری خوب در این کشور جهان‌سوم که قیمت‌ش روز به روز افزایش پیدا‌ می‌کنه و یک راه برای جلوگیری از کم شدن ارزش پول در اینجاست.

 

خسته‌، غمگین اما آماده برای جنگیدن

چهارشنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۳۸ ق.ظ

خستگی عجیبی رو توی خودم احساس می‌کنم، ناآرامی‌هایی ذهنی که هر روز تعدادی‌ش رو حذف و تعدادی دیگر رو جایگزین می‌کنم. اگر در قالب کلمات بخوام روزهای گذشته رو توصیف کنم، به ترتیب می‌تونم کوه، آرامش، دوستان، کار و دانشگاه رو نام ببرم. علاوه بر همه این مشکلاتی که این روزها دارم که خب صدالبته با کمی صبر و حوصله قابل هستند، یک‌سری دغدغه‌های فکری و مشکلات شخصی هم وجود داره که از جنس سوالاتی‌ست که نیاز به زمان دارند تا به پاسخ‌شان برسم.

دیشب که داشتم با دوست جان صحبت می‌کردم، گفتم که حالم خوب نیست. هیچ‌چیزی چه جدید و چه قدیمی احساس قدیمی خود را در من ایجاد نمی‌کند، احساسات مثل ذوق کردن، خوشحال بودن از ته دل و... را خیلی وقت است احساس نکردم، بعضی از روزها ساعت‌ها به یک گوشه زل می‌زنم و فکر می‌کنم که چرا اینجوری‌ست اما معمولا نتیجه‌ای پیدا نمی‌کنم. مدت‌هاست تمرین‌های مدیتیشنم را انجام نمی‌‌دهم، ۳ روز است که ورزش نکردم و صد البته تا دلتان بخواهد پرخوری‌های عصبی داشتم.

هوای تهران هم که هر روز مضخرف‌تر می‌شود و لذت یک دویدن ساده هم برای من آرزو شده است. یکی از دلایلی که احساس می‌کنم این اتفاقات را پیش آورده، دویدن‌های گروهی‌ست. دویدن برای من، زمانی برای مراقبه از خودم  بوده و هست؛ اینکه گروهی بدویم قطعا به آدم انگیزه‌های بیشتری می‌دهد اما فرصت تفکر و انزوایی که لازم دارم را از من می‌گیرد.

گفتگو کردن با آدم‌ها برایم سخت شده است؛ اینکه انسان‌ها را بفهمید خیلی جالب است اما اینکه آن‌ها شما را درک نکند و هرچه بگویید به در بسته بخورد، در آخر ناراحت‌‌تان می‌کند و من الان همین حس را دارم؛ در این دنیای درندشت؛ احساس می‌کنم کسی من را دیگر نمی‌فهمد.

روزنوشت ۱۳ خرداد؛ آنچه بر ما گذشت خوب بود

شنبه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۰۶ ب.ظ

از دیروز شروع می‌کنم؛ خیلی اروم بودم. صبح‌ش رو با یک دوی ۸ کیلومتری شروع کردم؛ بعد از اون تجربه خنک کردن پاها توی آب سرد دریاچه رو داشتم که عکس‌ش رو می‌بینید؛ یک خنکی واقعا بجا و خوب. ساعت نزدیک ۱۰ بود که خونه بودم اما رمغ کار کردن نداشتم، از طرفی چون نمی‌خواستم روتینم بهم بریزه و جمعه رو کار نکنم؛‌ فیلم خیلی پوچی رو دیدم که درباره‌ش چیزی ننویسم بهتره.

بعد از غذا خوردن؛ خواب عمیقی رو تجربه کردم؛ حوالی ساعت ۵ و نیم عصر بود که بیرون زدیم و بازارچه لاله رو در نوردیدیم؛ بازارچه‌ای پر از حس و حال خوب برای من و یکی از جاهایی که برای الهام گرفتن معمولا سر می‌زنم. الهام گرفتن؛ چه چیز خوبی برای نوشتن؛ برای من که کار خلاقانه انجام میدم الهام گرفتن بسیار مهمه، اما الهام گرفتن از اینترنت چیزی که میخوام رو بهم نمی‌ده؛ برای همین خیلی اوقات قدم زدن، با طبیعت انس گرفتن و اگر در شهر باشم؛ بازدید از همین بازارچه‌های قدیمی مثل لاله و پروانه و کلا بافت مرکز شهری خیلی برام لذت بخشه.

چیز دیگه‌ای که خیلی برام لذت بخشه، شنیدن موسیقی فولکلور هست؛ دیوانه‌وار این نوع از موسیقی رو دوست دارم، کافیه کمی احساس بد داشته باشم تا خودم رو با صدای سیما بینا مهمون کنم و حالم جا بیاد.

بگذریم؛ بعد از لاله رفتیم دوباره کمی توی بافت شهری اون سمت‌ها قدم زدیم و در آخر از یک خانه قدیمی و کافه‌طور سر درآوردیم که بسیار جذاب بود و میزهای سنگی و چوبی با زیرزمین قدیمی‌ش برام لذت بخش بود. اما روز ما هنوز تموم نشده، داشتیم دنبال جایی میگشتیم که غذا بخوریم؛ اپشن‌های مختلفی رو زیر و رو کردیم اما در آخر سر از سی تیر درآوردیم، خوبی این روزهای تهران اینه که خلوته و ده دقیقه‌ای از مطهری به ۳۰ تیر رسیدیم و اونجا شام خوردیم.

 

بعدش راهی خونه شدیم و خودمون رو یک فنجان چایی مهمون کردیم.

وبلاگ‌نویسی دوباره؛ چرا؟

چهارشنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۲۶ ب.ظ

خیلی سال پیش؛ وبلاگ‌نویسی می‌کردم. می‌نوشتم و لذت می‌بردم؛ کودک بودم و جویای نام، به دنبال کسب شهرت و خوانده شدن وبلاگم؛ حاضر به زدن هر نقش و نقابی می‌شدم تا افرادی رو به خوندن وبلاگم مجاب کنم؛ سال‌ها گذشت و فهمیدم که تنها دلیل اینکه حالم خوب بود؛ این بود که می‌‌نوشتم؛ اما نوشتنی که برای خودم بود. گذر کردم و وارد تکاپوی زندگی شدم؛ احساس کردم حالم خوب نیست تا اینکه چند روز پیش وبلاگی را پیدا کردم؛ ناگهان به خودم گفتم، چقدر دلت برای وبلاگ‌نویسی تنگ شده؛ مگر نه؟ که ناگهان به ذهنم رسید که بنویسم؛ اما بی‌هویت. در این صورت نیازی به این ندارم که نقش و نقابی بزنم؛ خودم هستم و این برای من بهترین است.

 

در این وبلاگ می‌خواهم روزمره نویسی کنم؛ از زندگی، احساسات و آموخته‌هایم درباره‌ش؛ شاید بعدها بیشتر آن را معرفی کنم اما فعلا برای خودم است.