پوچ‌نوشته‌های یک جوان

جوانی در جستجوی چیستی هستی، چرایی زندگی و به دنبال تخلیه احساسات

پوچ‌نوشته‌های یک جوان

جوانی در جستجوی چیستی هستی، چرایی زندگی و به دنبال تخلیه احساسات

۱۸ مطلب با موضوع «شخصی/روز‌نوشت» ثبت شده است

دردسرهای نوشتن با عجله و دلسردی از نتیجه‌ آن

دوشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۲، ۱۰:۲۱ ب.ظ

چند وقتیه که وقتی شروع به نوشتن می‌کنم سریع دلسرد میشم، معمولا تا ۲-۳ پاراگراف هم ادامه میدم اما بعد از نوشتن و یا مکث کوتاهی هرچی که نوشتم رو پاک می‌کنم و یک سوال رو با خودم مطرح می‌کنم، آیا واقعا دوست داری که دفعه‌ی بعدی که متنی از خودت می‌خونی این باشه؟ این کمال‌گرایی دیوانه‌وار بیش از اندازه‌ای که دارم با خودم در کار، زندگی شخصی و حتی ساده‌ترین انتخاب‌ها مثل حتی گوش دادن به آهنگ می‌دم هر روز دیوونه‌ترم می‌کنه و زندگی رو برای من سخت‌تر می‌کنه.اگر هرکسی از دوستان نزدیکم این متن رو بخونه می‌گه این آرش چقدر بلف می‌زنه آرش که ساده هرچی که باشه رو قبول می‌کنه ولی این شخصیتی که اونا می‌بینن فقط وقتی هست که آرش با یک نفر دیگه‌ست و همیشه تصمیم‌گیری رو به دوش اون می‌ندازه اما وقتی آرش می‌خواد خودش تصمیم بگیره، هزاران فکر و ایده‌ی مختلف رو بررسی می‌کنه؛ وقتی هم که نتیجه‌گیری می‌کنه و انتخاب نهایی رو لحاظ می‌کنه سریع دلسرد می‌شه.
این ایرادی که چند وقتیه من خیلی باهاش دست و پنجه نرم می‌کنم، مثلا همین الان در همین پاراگراف دارم سعی می‌کنم خودم رو راضی کنم که این نوشته رو پاک کنم.

اما امروز و توی این نوشته نمی‌خوام درباره کمال‌گرایی حرفی بزنم، چون بنظرم یک پست و عنوان جداگونه و یک بررسی دقیق‌تر و مثال‌های بهتر می‌خواد که دونه‌دونه برای خودم بازگو کنم و راه‌حلش رو بنویسم، امروز کمال‌گرایی در نوشتن برای من سواله و میخوام بازش کنم.

من ۲ موردی که خیلی در نوشتن اذیتم می‌کنه، یکی لحن نوشتن و دیگری موضوع نوشتنه. یادمه چند وقت پیش یک متن برای وبلاگستان فارسی در ۱۶ شهریور نوشتم و نیما شفیع‌زاده برای من کامنت گذاشت که خیلی متن خوبی بود اما کاش در اون یک یکپارچگی لحن و اصول نوشتاری رعایت می‌شد که همین یک hint از اون روز من رو نسبت به نوشته‌هام حساس کرد، یک جاهایی لحن‌ نوشته‌های من مثل همین الان به رسمی سو می‌گیرد! و یک جاهایی مثل همین متنی که دارین می‌خونین خیلی خودمونی می‌شه؛ و همین عدم یکپارچگی اعتماد به نفش نوشتنم رو می‌گیره، دلیلش هم از زمانی شروع می‌شه که داکیومنت‌هایی رسمی‌تری نوشتم و کم‌کم ادبیات روزمره‌م با این شرکت‌های enterprise بیشتر قاطی‌پاطی شد و لحن خودم و نوشتن آزادنه‌م یادم رفت.

درباره موضوع نوشتن هم من همیشه با کمبود موضوع مواجه هستم؛ از این جنس نه که نمی‌دونم چی بنویسم ولی وقتی که میخوام بنویسم هی فکر می‌کنم که چه چیزی بدرد بچه‌ها می‌خوره حتی اگر به ترند دوباره نوشتنم توی وبلاگ فعلی نگاه کنین هم می‌فهمین که اولش با خلاصه کتاب درباره رواقی‌گری شروع کردم، یعنی در حقیقت می‌خواستم خلاصه کتاب‌ها و نکته‌هایی که ازشون دارم رو یکجا ذخیره کنم و این وبلاگ رو شروع کنم و کم‌کم به این نتیجه رسیدم آنالیزهای رفتاری خودم رو اینجا بنویسم و بعد هم دوباره دستم به نوشتن باز شد و نوشتم و نوشتم و همین بی‌موضوعی یا بهتره بگم نداشتن یک حس منسجم برای نوشتن خیلی اذیتم می‌کنه؛ اما هروقت که به این مشکل می‌خورم یک بار توضیحات وبلاگ رو می‌خونم؛ و یادم میاد چیزی برای قضاوت کردن نیست.

جوانی در جستجوی چیستی هستی، چرایی زندگی و به دنبال تخلیه احساسات؛ برای همین بعضی از پست‌های وبلاگ مثل این وبلاگ فقط حرف زدن‌های خودم با خودم هست و بعضی‌ها خلاصه کتاب یا شاید سفرنامه نویسی، یا شاید هم ایده‌های من درباره زندگی که البته این قسمت بخاطر عدم داشتن جسارت یا شاید هم سوالی بودن همه ایده‌هایم در این موضوع فعلا خالیه،‌ شاید یک روزی خیلی بیشتر توی این topic نوشتم.

احتمالا در ادامه‌ی مسیر از کوه‌نوردی‌هایی که کردم و خاطراتشون می‌نویسم که بعدا یادآوری کنم که چه کارهایی که نکردم، مثل سفرنامه‌ی دماوند،‌ علم‌کوه، توچال (قله‌ی عشق) و… شاید هم در ادامه درباره نویسنده‌های مورد علاقه‌م مثل هوراکامی، بوکوفسکی، کامو و سارتر نوشتم.

می‌نویسم، می‌دووم، نفس می‌کشم، پس هستم.

رشت،‌ شهر باران

يكشنبه, ۱۶ مهر ۱۴۰۲، ۰۵:۰۵ ب.ظ

جای شما خالی، هفته‌ی پیش به اتفاق دوستان به رشت سفر کردیم. رشت برای من همیشه یک شهر ایده‌آل برای زندگی بوده و هست (البته بعد از گشت‌وگذار بیشتر باید بگویم کمی از امتیاز آن کاسته شد اما به‌هرحال انتخاب بهتری از تهران است)، شلوغ، پرهیایو اما دوست داشتنی، شاید بهتر بگویم که پر از حس زیبای زندگی. باران، باران و باز هم باران بود که روی سر ما می‌بارید، سبزی بیش از حد منطقه که شامل شالیزارها و مراتع سرسبز تا جنگل‌های بی‌انتهای اطراف رشت می‌شد من رو هر لحظه هیجان‌زده‌تر و در عین حال آروم‌تر می‌کرد. برای فردی که این روزها به کوه و کمر علاقه پیدا کرده است، این حجم از طبیعت بکر در ۱۵ تا ۲۰ دقیقه‌ای شهر یک موهبت حساب می‌شود، خوش‌بحال آن‌هایی که در این‌جا زندگی می‌کنند و می‌توانند از این بهشت لذت ببرند.

زندگی در رشت برای من سخت نیست، شهری که در اون دوچرخه سواری ممکن، پیاده‌روی یک عادت و نفس کشیدن راحت‌ است، ایده‌آلی که حداقل برای من یک ناممکن در تهران است. بعد از سال‌های سال که به رشت سفر کرده بودم، تصمیم گرفتم به صورت مجردی و جوری که خودم علاقه داشتم رشت را ببینم، میدان شهرداری بی‌نظیر و مردمان بسیار خون‌گرم با اون لهجه‌ی رشتی زیبا و بازار و شلوغی و سنگ‌فرش و کبوترهایی که درون میدان شهرداری درحال خوردن ارزن بودن همه‌چیز کنار هم یک کادر بی‌نطیر را شامل می‌شد. از اینکه در میدان شهرداری کم وقت گذاشتیم کمی غمگین هستم اما بنظرم یکی از خوبی‌های این سفر این بود که از رشت سیر نشدیم و این فرصتی به ما می‌دهد تا دفعه‌ی بعدی هم در کار باشد و بتوانیم دوباره این شهر دوست داشتنی رو ببینیم.

از آن طرف، وقتی که به بیرون از رشت می‌رفتیم، هزاران هزار انتخاب برای دیدن و جدا شدن از زندگی شهری و قدم زدن در طبیعت داشتیم که من و دوستانم ۲ لوکیشن بی‌نظیر مرداب سراوان و دریاچه حلیمه جان را انتخاب کردیم. پر از حس خوب، پر از دوست داشتن و چقدر بکر، تنها با ۱۰ دقیقه پیاده‌روی به دل جنگل می‌شد بکر بودن این منطقه رو از نزدیک حس کرد، البته چند دقیقه‌ی اول از انبوه اشغال‌هایی که گردشگران ریخته بودند پر بود اما پس از آن فقط زیبایی بود و زیبایی.

باید همینجا اشاره کنم که متاسفانه در شان ایران و ایرانی نیست که اینگونه به طبیعت آسیب بزند، رها کردن آشغال‌ها در طبیعت از زشت‌ترین‌ کارهاست، تنها به فاصله‌ی ۱۰ دقیقه با ماشین می‌توان اشغال‌ها را به جایی مناسب برد، هرچند که در رشت بسیار طبیعی‌ست که آشغال‌ها رو در روستاها آتیش می‌زنند (واقعا حیف هوای بی‌نظیری که با دود آلوده شود) به همین دلیل ما آشغال‌های خود را تا وسط شهر رشت و در یکی از سطل آشغال‌های پارک خالی کردیم تا شاید بتوانم کمترین ضرر را به طبیعت بکر برسانیم.

از سفر که می‌گوییم برای من به شخصه چشیدن غذای آن منطقه بسیار مهم است، بنظر من غذا یکی از مهم‌ترین ابزارهای بیان فرهنگ است، از همین رو وقتی از رشت که حرف می‌زنیم، از گوشت، خورش‌های گوناگون و پایتخت غذای ایران (شاید هم جهان) باید گفت. پلاکباب، دوش کباب، چنچه گوساله، خورش اناربیج، نازخاتون، باقالاقاتق، میرزاقاسمی، ترش‌تره و ماست‌های چکیده‌ی معروف آن، پنیر‌ محلی، میوه‌های تازه و خوشمزه بازار روز و... همه و همه سفر ما را خوشمزه و البته فراموش‌نشدنی کردند.

در یک پرانتز باید بگویم، اشپل واقعا بدمزه‌ست :دی از دوستان شمالی که بسیار به این تیکه تلخ بدمزه علاقه دارند عذرخواهی می‌کنم ولی اصلا نتوانستم ارتباطی با این به اصطلاح خارجی‌ها side-dish بگیرم ولی باقالی خام، سیر ترشی، گردو و گوجه خام که در کنار همه غذاها سرو می‌شود خیلی جذاب و دوست داشتنی‌ست.

روستایی که در آن اقامت داشتیم، سراوان بود. ویلا تنها ۱۰ دقیقه با سفید رود فاصله داشت و من یکی از صبح‌ها را به تنهایی تا سفید رود دویدم و باید بگویم لذتی که در trail دویدن هست، در هیچ چیز نیست. از همین ۳۰ دقیقه دویدن می‌توانم انگیزه برای دویدن‌های آتی بر روی آسفالت در هوای غبارآلود تهران جمع کنم تا دفعه‌ی بعدی، در این مسیر بیشتر توان دویدن داشته باشم. دویدن به من احساس سرزندگی و سبکی می‌دهد، باید بگویم لذت‌بخش‌ترین قسمت این است که وقتی صبح دویدم و در مسیر برگشت، غاز، اردک و مرغ ماهی‌خوار دیدم که بر روی سفیدرود پرواز می‌کرد و به دنبال شکار خود می‌گشت، چند لحظه‌ای از دویدن ایستادم و بدون اینکه به چیزی فکر کنم فقط تماشا کردم و لذت بردم.

همسفرهای خوب، نعمت بسیار مهمی‌ست؛ ادم باید در سفر منعطف، خوش‌رو و موافق نظر جمع باشد که خدارشکر جمع ۴ نفره ما همه موارد را داشت و مطمئن هستیم که دوباره با هم به سفر رفته و روزهای خاطر انگیزی را با هم طی می‌کنیم. به صورت random از سفر عکس‌هایی را برای یادگاری در ادامه مطلب می‌گذارم، امیدوارم که خوش‌تان بیاید.

اینجا چیکار می‌کنی؟

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۲۱ ق.ظ

این روزها ترس از نوشتن در من بیشتر می‌شه، با خودم و افکارم غریبه‌ام. زندگی چرخش به سمت من نمی‌چرخه و من فکر می‌کنم که فعلا بهتره تسلیم بشم؛ چند وقتی هست که مرتب ورزش نمی‌کنم و همین dopamine decrease باعث شده روزهای بیشتری غمگین باشم، غمگین که نه، خشمگین، چون غم من از یک خشم درونی میاد که بدنم بهش ری‌اکشن نشون می‌ده.

بعضی اوقات در طی روز و کارهای روزانه‌ام، یک لحظه همه‌چی توی ذهنم متوقف میشه و با خودم می‌گم که تو اینجا چیکار می‌کنی؟ مثلا وقتی سر کارم و دارم کلی فشار از جاهای مختلف رو هندل می‌کنم، یا وقتی توی کوه‌ها گم میشم و برای زنده موندن تقلا می‌کنم، یا حتی وقتی آخر شب دارم بر می‌گردم خونه و با خودم می‌گم اینجا چیکار می‌کنم؟

این روزها این سوال خیلی درگیرم کرده که چرا؟ اینجا؟ برای چی؟ هنوز جوابی براش پیدا نکردم ولی چیزی که مطمئنم که هر جوابی هم پیدا کنم لایه‌ای فیک برای راضی کردن خودمه تا واقعیتی که غیر قابل دست یافتنه.

کیفیت نوشته‌هام و انگیزه نوشتن آن‌ها کم‌ و کمتر می‌شه و بیشتر تایم روز رو درگیر چیزهای هستم که با ارزش‌های زندگیم همخوانیی نداره، چند وقت پیش به ترلو زندگی سر زدم و دیدم که خیلی از اون کارت‌هایی که خواسته بودم رو achieve کرده بودم ولی هنوز ناراضی بودم، به پیشنهاد یک دوست کتابخانه نیمه شب رو شروع کردم و الان که نزدیک به ۸۰ درصد کتاب رو خوندم می‌دونم ک قرار نیست هیچ‌وقت خوشحالی دائمی بهشتی سراغم بیاد، این نمودار کسینوسی هیچ وقت تموم نمیشه و این فراز و نشیب‌ها داره از من آرش رو می‌سازه. درسته جاهایی که از ۰ پایین‌تر میایم خیلی دلم یک خط صاف رو می‌خواد اما وقتی رو به بالا قرار می‌گیره هیجان زندگی آدم رو دیوونه می‌کنه.

مثل کوه، با این تفاوت که کسی اون پایین نیست که بیای براش تعریف کنی و دوپامین دریافت کنی؛ وقتی بهش فکر می‌کنم که این مدت چه کوه‌هایی رو بالا رفتیم و پایین اومدیم و چقدر یاد گرفتیم احساس خوبی می‌گیرم ولی وقتی که وارد بازی قضاوت یا بازی بازنگری بیهوده به رفتارها و کردارها میشم غم من رو فرا می‌گیره که خب طبیعیه چون طبیعت قضاوت کردن همینه.

درباره کتابخانه نیمه‌شب شاید یک پست نوشتم، قطعا درباره دماوند نمی‌نویسم چون بنظرم حق مطلب ادا نمیشه، نه گزارش صعوده نه جنگ درونی، فقط یادگیری تواضعه که نیاز به تجربه فیزیکیش داره و کلمات برای وصفش کافی نیست؛ شاید درباره مشکلات زندگی و خانوادگی هم کمی نوشتم ولی هنوز مطمئن نیستم، فقط می‌دونم که پشت هر خنده‌ی از ته دل، غمی عجیب نشسته که آدمی فقط شب‌ها توی تخت خواب باهاش دست و پنجه نرم می‌کنه.

آسمان آبی‌ست؛ آرام و آرام‌تر.

دوشنبه, ۲۶ تیر ۱۴۰۲، ۰۲:۳۱ ب.ظ

چند وقتیه که میام به وبلاگ سر میزنم ولی نه چیزی برای گفتن دارم و نه سردردی برای نوشتن و همه چیز آرام و با مانند یک خط صاف درحال حرکت است.

اما به رسمی که چند وقت پیش شروع کردم و کمی هم آن را زیرپا گذاشتم عمل می‌کنم و چند خطی درباره خرداد می‌نویسم و در ادامه آن هم از تیر می‌گویم.

در خرداد مسیر خوبی را شروع کردم که همراه با دویدن‌های بسیار به صورت تنهایی و گروهی بود؛ در همین راستا آدم‌های جدیدی رو دیدم که خب خیلی برام انگیزه شد تا بیشتر این عمل فرخنده رو دنبال کنم.

رکورد‌های خوبی رو توی دویدن بجا گذاشتم برای خودم اما همزمان یک کوتیشن توی ذهنم هست که هرکاری می‌کنی برای شادی حال خودت بکن و هیچ؛ نه رکورد مهمه و نه هیچ هدفی فقط اون لحاظاتی که در پارک پردیسان در میان درختان و سگ‌ها و پرنده‌ها با سرعت متوسط می‌دوی را تصور کن و لذت ببر.

از آن طرف نیز در خرداد به قله‌ی کلکچال، ایستگاه ۵ نیز صعود کردیم که بسیار دلنشین بود و مسیر را برای صعود به قله‌های بعدتر که در تیرماه به آن‌ها صعود کردیم هموارتر کرد.

از نظر کاری یک خط صاف را دنبال کردم؛ چالش‌های زیادی را تجربه نکردم کمی همین امر من رو به فکر فرو برده است که آیا مسیر درستی را دنبال می‌کنم یا نه اما اگر حساس نشوم فکر می‌کنم همین زندگی که این روزها سعی در تجربه‌ش هستم (ترکیبی از کار، ورزش، خانواده و دوست‌ها) بسیار اندازه و جالب است و ایگو را که کنار بزاریم همین سادگی زیبا و جذابش می‌کند.

از نظر دوستی و خانوادگی باید بگویم همه‌چیز عالی بوده و هست؛ خوشبختانه دارم سعی می‌کنم خودم رو فدای کسی نکنم و دوست‌هایی که واقعا دوست‌شون دارم رو ببینم و سعی کنم با آدم‌های جدید آشنا بشم و فرصت زندگی کردن بدم و تجربه‌ی دیگران رو بشنوم و بکار بگیرم.

در تیر ماه اما کمی بیشتر خوشحال بودم، دویدن‌های گروهی را هر دوشنبه اضافه کردم؛ ۳ روز در هفته میدوم و یک روز آخر هفته را به کوه می‌سپارم.

دیر تیر ماه، به توچال دوبار از دربند و جمشیدیه صعود کردم و ۴ دوست کوهنورد جدید پیدا کردم و این گروه هر روز بزرگ‌تر هم می‌شود؛ هفته‌ی بعد نیز به قله بند عیش صعود خواهم کرد.

احتمالا برنامه‌ی دماوند (اگر دوستان همراهی کنند) را برای اواسط مرداد تنظیم کنیم و این یکی از ارزو‌های دیرینه من هست که به بام تهران صعود کنم ولی در ادامه‌ی مسیر زندگی فکر می‌کنم در اواسط پاییز یا اوایل زمستان یک دوی ماراتون را به خودم هدیه کنم.

این ماه درگیر امتحانات دانشگاه و ژوژمان‌ها بودم و این وقت زیادی را از من می‌برد اما نه به کار و نه به ورزش لطمه زدم و سعی کردم با یک برنامه درست بدون ایجاد فشار زیاد کارهایی که دوست داشتم رو دنبال کنم.

پروژه‌ای را به همراه علی شروع کردیم که به صورت open-source به زودی (اوایل مهر یا اواخر تابستان) منتشر می‌شود و در حین این پروژه بسیار از علی یاد گرفتم و در تلاشم که بتونم مسیری هموارتر رو برای بقیه طراحان تجربه و محصول بسازیم و این مسئولیت اجتماعی بسیار لذت‌بخش است.

در آخر آسمان آبی‌ست، آرام و صاف، آماده برای پرواز و من در آرزوی داشتن بال‌هایی برای رها کردن و سپردن خود به آغوش آن.

photo_2023-07-17_14.33.45_6jhy.jpeg

قله‌ی اسپیلت (۳۰۵۰) - گردنه کلکچال

photo_2023-07-17_14.33.43_7wn6.jpeg

چشمه‌ی پیازچال (دره‌ی پیازچال)

photo_2023-07-17_14.33.37_tjlz.jpegقله‌ی لزون غربی (۳۵۸۵ متر) - مسیر جمشیدیه به توچال

اردیبهشت؛ بی‌نظیر، آرام و جدید

چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۱۸ ق.ظ

اردیبهشت ماه عجیبی بود؛ ماه دوستی خودم با خودم و به چالش کشیدن فیزیکی و جستجو برای روح آزادی. به همراهی و کمک و تشویق یار و دلبر ورزش کردن رو شروع کردم؛ وسط‌های هفته رو با جلسه‌های دو پارک پردیسان طی می‌کنم؛ دویدن بهم احساس آرامش می‌ده و کیف می‌کنم که می‌تونم با خودم بجنگم؛ کلا ورزش‌های انفرادی که آدم خودش رو با خودش رو به رو می‌کنه و هر دفعه فقط می‌خواد ۵۰ متر بیشتر پیشرفت کنه برام خیلی جذابه. آخر هفته‌ها رو هم به کوه‌نوردی سپری می‌کنیم؛ توی این ماه شیرپلا از دربند و داراباد رو رفتیم؛ این هفته هم احتمالا ایستگاه ۵ از ولنجک رو طی کنیم ولی به زودی میریم سراغ قله‌ها و اون موقع‌ست که وبلاگ‌نویسی من از تجربه کوه‌نوردی شروع می‌شه.

کوه خیلی جای عجیبیه؛ بهت صبر و بردباری رو یاد می‌ده و دوپامین عجیبی بهت تزریق می‌کنه که تا روزها در بدن‌ت می‌مونه؛ آرامش محص و آدم‌های کمی که اون بالا هستند (مخصوصا برای ماهایی که روزهای شلوغ نمی‌ریم) بهمون یادآور میشه که زندگی همین فرصت‌هاست. بعضی موقع‌ها واقعا کم میاریم ولی می‌دونی ۱۰ دقیقه می‌رسی به ی نقطه جذاب و ادامه میدی و انگاری نمودی از جنگیدن در زندگی در ابعاد کوچیکه.

بدون موسیقی، بدون صداهای عجیب و غریب؛ بدون آرایش و فقط طبیعت خالص، صدای آبی که از روی سنگ‌ها سر می‌خوره و میاد پایین، پرنده‌هایی که پرواز می‌کنن و شاهانه نشون می‌دن چقدر آزادن، بادی که می‌خوره توی صورتت، آفتابی که قدم به قدم بهش نزدیک‌تر میشی و احساس خوب از رسیدن و فتح یک مقصد اما خالی؛ واقعا توی کوه این شعر همیشه یادآوری می‌شه:

مقصد من رفتن است با نرسیدن خوش است
هر که به مقصد خوش است ماندۀ بن‌بست‌هاست
خون رگ جاده‌ام تا نرسیدن خوشم
نبض مدام قدم خاصیت هست‌هاست

رسیدن مهم نیست؛ مقصد مهم نیست همین لحظه‌هاست که باید درش خوش باشی و این خود خود زندگی‌ست، تک‌تک اون خوشحالی‌های کوچیک معنی زندگی‌ست.

یادآوری عظمت‌های فانی

شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۹:۱۸ ق.ظ

مرگی که حتما خواهد آمد اما معلوم نیست کی، امنیت زندگی را از بین می‌برد. اگر تو نمی‌دونی که کی می‌میری ولی حتما می‌میری، این لحظه‌ای که در اون هستیم شاید تنها فرصت ما از زندگی باشه؟ کی می‌دونه لحظه‌ی دیگری هست؟ اگر من همه فرصتم، همه سهمم از زمان همین باشه باید چیکار کنم؟ مطمئنا اولویت‌بندی می‌کنم؛ مطمئنا این لحظه رو از دست نمی‌دم.

آن قصر که با چرخ همی زد پهلو / بر درگه آن شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای / بنشسته همی گفت که کوکو کوکو؟

و این فانی بودن همه چیزهای که ما عظیم پنداشتیم یک تلنگر به بشره! جمع نکن،‌ برا چی میخوای جمع کنی؟‌ دیگه میخوای از جمشید بالاتر باشی؟

آن قصر که جمشید در او جام گرفت / آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر / دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

 

پیش باد، بماند به یادگار.

فروردین، لحظه‌ای که زندگی کردم

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۰۸ ق.ظ

امسال، همونجور که توی نوشته قبلی هم گفتم میخوام بیشتر زندگی کنم و در همین راستا میخوام آخر هر ماه (اگر تونستم و حال‌وحوصله‌ش بود) درباره ماهی که گذشت چند سطری بنویسم؛ بنا به همین دلیل این نوشته رو آغاز می‌کنم.

فروردین ماه عجیبی بود، عید دیدنی و دیدار با دوستان و آشنایان که از اواخر اسفند شروع شد و تا ۱۴ فروردین ادامه داشت، رفتن یکی از عزیزترین دوستانم از ایران، تنهاتر شدن و خب در همین راستان سخت جون‌تر شدن و انگیزه گرفتن برای رفتن… (اگر این بهونه‌ای نباشه برای فرار از این حجم استرسی که دارم حمل می‌کنم.)

از طرفی با اینکه آدم مذهبی نیستم ولی ماه‌ رمضون یک حس‌وحالی عجیبی برای من داشته و داره، من روزه‌م رو می‌گیرم و این بالا بردن تاب‌آوریه برام یک تمرینه؛ نخوردن قهوه توی این ماه از سخت‌ترین کارهاست که من ۱۵-۲۰ روزی‌ رو تمرین کردم و خب خیلی سخت بود، اگر یک روزی حوصله داشتم درباره‌ش می‌نویسم چون انرژی‌م خیلی پایین می‌اومد و به کارم لطمه زد.

The Brand Brief Behind Nike's Just Do It Campaign

توی فروردین مدل کاری‌م رو بیشتر آنالیز کردم تا بهترین نتیجه رو بگیرم؛ فهمیدم که چطوری باید خودم روی توی flow قرار بدم تا روزهایی که خیلی درگیری دارم از این ذهن آشفته و شاید بازیگوش فرار کنم. جمله‌/عبارت فقط شروع کن برام بیشتر معنی پیدا کرد و تسک‌های مونده‌ی روی ذهنم خیلی کمتر شد و از todoist برای هندل‌ کردن‌ش استفاده کردم که شاید بعدا درباره مدل تسک‌بندیم هم نوشتم.

۲ بار، یک بار برای عید و یک بار هم برای تعطیلات عید فطر رفتم سمت خوزستان؛ سفر که نمیشه گفت ولی همین فضا عوض کردن و آشنا شدن با مناطق بومی و مردم‌ و… برام خیلی الهام‌بخشه. مردمانی کشاورز که نان، جان و خوابشان از همه‌چیز برایشان عزیزتره و همین قشنگ‌ترین چیزه که میشه یاد گرفت ازشون.

هرسال به رسم بازی وبلاگ‌نویسی که قبلا شروع کرده بودیم (فکر می‌کنم نزدیک به ۴-۵ سال پیش) آخر سال پستی رو می‌نوشتم که چه درس‌هایی روز سال پیش گرفتم و امسال چیکار باید بکنم که بهتر باشم ولی خب فراموش‌کاری و شاید هم از عمد این کار رو نکردم. البته درس‌هایی که از سال پیش گرفتم به صورت تیکه‌تیکه شده و ناکامل توی وبلاگ هست و تیکه‌های خوب‌ش رو هم داکیومنت شده در ذهن و وبلاگم نگه‌ داشتم ولی توی جلسه‌ی آخر سال همسا وقتی مجید ازم پرسید که چه حسی نسبت به سال قبل داشتی فقط تونستم بگم، خودم رو بیشتر یاد گرفتم. سال پیش برای من سال یاد گرفتن خودم بود؛ احساساتم رو بیشتر شناختم و بهشون احترام گذاشتم، متوجه شدم که زندگی گذراست و هیچ احساسی نمی‌مونه و اگر خوبه باید قدرش رو دونست و استفاده کرد و اگر بده باید باهاش کنار اومد چون از بین می‌ره.

سال جدید سعی دارم کمی آروم‌تر زندگی کنم، می‌خوام سرعت زندگی کردنم، فکر کردنم، رانندگی کردنم، آماده شدنم و حرف زدنم رو کم کنم، کمی بیشتر وقت خرج کنم و مثل آدم‌ها دنبال بدو بدو و تلاش نباشم،‌ یکم بیشتر از این زندگی بنوشم و برای لحظات قدردانی بیشتری بکنم؛ نمی‌خوام خیلی آرمانی بنویسم ولی سعی می‌کنم بیشتر تفریح کنم، سینما برم، تئاتر برم، بیشتر لباس و چیزهایی که فکر می‌کنم اون لحظه خوشحالم می‌کنه بخرم و با کیفیت‌تر زندگی کنم، شاید یک سری کارهای بزرگ‌تر هم کردم مثل خرید خونه ولی فعلا برنامه‌ای براش ندارم و اون گوشه‌ی ذهنم داره آب نمک می‌خوره تا ببینیم چی‌ میشه، قطعا هزینه‌هام رو کنترل می‌کنم، غذا کمتر ولی باکیفیت‌تر می‌خورم و سعی می‌کنم چند جای دیگه‌ی ایران رو ببینم.

امسال بنظرم سالیه که باید زندگی کنم تا یاد بگیرم زندگی کردن هم قشنگه و می‌تونه منو راضی نگه‌داره برعکس سال پیش که فقط مثل رباط‌های سرمایه‌داری فقط به فکر اضافه کردن صفر رقم‌های پس‌اندازم بودم، میخوام بیشتر نفس بکشم.

هر لحظه‌ی زندگی فرصتی‌ست برای یاد گرفتن

جمعه, ۲۶ اسفند ۱۴۰۱، ۱۲:۳۹ ب.ظ

دیروز وقتی داشتم با دوستم صحبت می‌کردم و توی اوج ناامیدی بودم، دیالوگ‌هایی جابه‌جا شد که خیلی تاثیر عمیقی روی من داشت. منِ آرش همیشه درگیر جمع کردن پول، کار کردن و مفید بودم و هیچ‌وقت به خودم احترام نمی‌ذاشتم و کارهای که دوست داشتم رو خفه می‌کردم که یا پس‌انداز کنم و یا اینکه وقتم رو صرف پول درآوردن کنم و بعد از مدتی که می‌گذره burn-out می‌شم؛ یا خودم رو با این قضیه گول می‌زنم و یا بهتره بگم می‌زنم که تو الان کار کن بعدا می‌ترکونی و میری کافه‌ت رو می‌زنی و اینا.

اما وقتی به موقعیت‌های باریکی از زندگی می‌رسی که واقعا از دست خودت و این دنیا خسته می‌شی؛ واقعا تمام احساسات دنیا از هورمون‌هات تا هوای ابری و دلگیر دست به دست هم می‌ده که فکر کنی یک Loserیی، به این نتیجه می‌رسی که واقعا دنیا ارزش این رو نداره که نقد رو به نسیه بدی.

احساس می‌کنم یکی از کارهایی که باید بکنم اینه که یک چیز جدید یاد بگیرم خارج از محیط دیجیتال و کار، یک حرفه‌ی دیگه که بتونم باهاش سرگرم بشم؛ یاد گرفتن الزاما مهارت نیست یک hobby جدید منظورمه. امروز رفتم و نزدیک به یک ساعتی دوچرخه سواری کردم، حس و حال خوبی داشتم. فکر می‌کنم ادامه‌ش بدم و آروم‌آروم جز dailyم بکنم‌ش مخصوصا این ۳ ماه بهار که هوا عالیه و می‌تونیم کلی از این هوای خوب استفاده کنیم.

می‌خوام سعی کنم بیشتر دوست‌هام رو ببینم و انتخاب‌های بهتری توی زمان‌هایی که قراره از دست بدم داشته باشم، جایی که دوست ندارم نباشم، آدم‌هایی که دوست ندارم رو باهاشون معاشرت نکنم و کاری که دوست دارم و چیزی که دوست دارم رو بخورم؛‌ به خودم احترام بزارم و از هر فرصتی که پیش میاد چیزهای جدید رو یاد بگیرم.

درسته شاید تکراری شده باشه و هر دفعه این رو می‌گم ولی واقعا زندگی همین لحظه‌هاست و اون‌قدر هم با ارزش نیست که بخوام جوونی‌م رو صرف دغدغه‌ی آدم بزرگ‌ها و رویاهای مادی بکنم، بنظرم با این مسیری که دارم پیش می‌رم توی اینده‌ی پیش‌روم هم به مادیات بهتری می‌رسم و هم اون points که توی ذهنم دارم رو بدست میارم؛ بهتره از خودم مراقبت کنم که وقتی بهشون رسیدم بتونم لذت بیشتری ازشون ببرم.

در ستایش نامرئی‌ها

دوشنبه, ۱۵ اسفند ۱۴۰۱، ۱۰:۳۹ ق.ظ

در راستای ایده‌ها و نظریه‌های که برای زندگی خودم داشتم توی وبلاگ مرور می‌کردم همیشه به سادگی اشاره داشتم؛ یکی از چیزهایی که خیلی برام جذابه ستایش نامرئی‌های مهم زندگیه؛ ما یا بهتره بگم دنیای ما همیشه چیزهای قابل دیدن رو مهم می‌دونه مثل ماشین‌مون، خونه‌مون، شغل و موقعیت‌مون و این‌هاست که به ما احساس سرخوشی می‌ده و اگر کسی از ما بیشتر یا بهترش رو داشته باشه حالمون گرفته میشه ولی چیزی که واقعیت داره اینه که زندگی رو چیزهای مثل امید، مهربانی، همدلی و همدردی و کارهای انسان دوستانه و کمک کردن به دیگران زیبا می‌کنه ولی چون این‌ها عملا در زندگی روزمره و بین این حجم از سر و صدای شهری نامرئیه ما دائم گول می‌خوریم و می‌ریم سراغ مقایسه، بدست اوردن و بدست اوردن و تکرار.

داشتن یا بودن؟

وقتی آینده‌ی خودمون رو تصور می‌کنیم همش درباره داشته‌هامون فکر می‌کنیم و تمام تلاش‌مون رو می‌کنیم که بدست‌شون بیاریم، وقت و انرژی می‌ذاریم و وقتی بهشون نرسیم سرخورده می‌شیم و خودمون رو می‌بازیم. ولی اگر به فکر بودن باشیم ساده‌تر در این دنیای پیچیده زندگی خواهیم کرد. اگر در لحظه باشیم، بهترین خودمون رو انجام بدیم و از وقتی که داریم بهترین استفاده‌ای که در لحظه می‌تونیم داشته باشیم رو ببریم در ادامه‌ی زندگی فارغ از داشته‌هامون آروم می‌گیریم.

برای اینکه کمتر درگیر این تله بشیم چندین راهکار هست که می‌تونیم امتحان کنیم:

۱/ تصمیم‌گیری‌هامون رو برای رسیدن به این نامرئی‌ها تنظیم کنیم (مثال: از ساده‌ترین چیزها مثل یاد کردن دوست‌هامون شروع کنیم)

۲/ در قلب‌ و ذهن‌مون برای این نامرئی‌ها جا بذاریم (توضیح: خودمون رو برای سرمایه‌گزاری روی این نامرئی‌ها بازخواست نکنیم، ذهن حسابگر دنیای پیچیده‌ی من دائما خودم رو محک می‌زنه که چقدر این کار برای من سود داره و چی بهم می‌ده ولی اگر مهم رسیدن به این نامرئی‌ها باشه باید بتونیم فضایی در قلب و ذهنمون براش باز کنیم.)

۳/ به خودمون یادآوری کنیم (توضیح: برای مثال روی در یخچال، توی ماشین و یا اسکرین لبتاب برای خودمون یک جمله کوتاه یادآور بنویسیم)

۴/ درباره فرهنگ غربی و مصرف‌گرایی مراقب باشیم.

۵/ هروقت نامرئی‌ها رو پیدا نمی‌کنیم با تلاش بیشتر دنبال‌شون بگردیم. (متاسفانه خوبی دنیای مادی، بعد فیزیکیشه که همیشه قابل لمسه، وقتی احساس تنهایی می‌کنیم گوشی و سوشال مدیا برای ما قابل لمسه، وقتی که استرس می‌گیریم مرکز خرید نزدیک ماست ولی این نامرئی‌های با ارزش مثل ریموت کنترل نیستن که راحت در دسترس باشن.)
۶/ با هر هزینه‌ای که شده دنبال این نامرئی‌ها برو؛ چون که این‌ها با ارزش‌ترین دارایی‌هایی‌ن که می‌تونی داشته باشی.