نگاه به زندگی مثل یک بازی، یک تجربه، یک زیستهی تکرار ناپذیر
نگاه به زندگی شبیه به یک بازی، یک تجربه، یک زیسته تکرار ناپذیر چیزی بوده که همیشه فکر من رو درگیر کرده؛ امروز داشتم پادکست جافکری رو گوش میدادم و دایی یک نکتهی جالب گفت که دوباره ذهنم رو درگیر کرد و از اونجایی که شروع کردم به خالی کردن ترشحات ذهنم توی وبلاگ، سریع شروع به نوشتنش کردم.
من دیدم به زندگی مثل یک بازیه، یک بازی که متاسفانه مثل بقیه بازیها با یک base layerیی شروع نشده؛ آدمها از بکگراندهای مختلف با تجربههای متفاوتی که در زندگیشون کسب کردن هر کدوم دارن تلاش میکنن که به موفقیت یا بردن این بازی برسن. بردن بازی چیه؟ جالبیه زندگی اینه که برد رو هر فرد برای خودش مشخص میکنه و این برد توی بازههای زمانی و برحسب اتفاقاتی که توی زندگی میافته میتونه متفاوت باشه. شاید کلمهی موردنظر و مشابه برد، همون هدف باشه.
مثلا برای یک دانشاموز پیشدانشگاهی، برد یعنی رتبه برتر کنکور شدن ولی برای یک سرباز سربازی اجباری، برد یعنی تموم شدن سربازیش، برد برای یکی مثل من میتونه الان خریدن خونه باشه ولی برای من ۶ ماه پیش، خریدن یک ماشین.
برد در بازههای متفاوت و در شرایط متفاوت (شرایط که میگم منظورم محیطی، روحی، اجتماعی و…) متفاوته. برای همینه که چیزی که خیلی برام جالبه نگاه کردن به زندگی مثل یک تجربه زیسته تکرار ناپذیره. چیزی که من رو وادار میکنه که در هر لحظه بهترین استفاده رو ببرم و دائم درحال یادگیری و لذت بردن باشم.
در این اوضاع و احوال بد روزهای زندگی؛ من خیلی دارم از احساساتی که دارم و کنترل کردنشون یاد میگیرم؛ کنترل کردن/هندل کردن احساساتم و گذر کردن از این اوضاع بدون هیچ امیدی برای اینده خودش یک chapter بزرگ توی ذهنم بود که دارم سعی میکنم زندگیش کنم.
درباره تکتک پاراگرافهای این پست دوست دارم جداگانه بحث رو باز کنم که بعدا به همین پست اتچ میکنم.
اما تجربه زیسته تکرار ناپذیر، برای من زندگی همیشه یک فرصته. هرچیزی که جلوی راه من قرار بگیره و من توانایی کنترل کردنش رو نداشته باشم سعی میکنم ازش یاد بگیرم، برای مثال چند وقت پیش تصادف کردم و هیچ ایدهای نداشتم که باید چیکار کنم ولی اون موقعیت رو به عنوان یک مشکل پذیرفتم و تمام مراحل رو از زنگ زدن به پلیس، تمامی فرایندهایی که برای بیمه باید طی بشود تا درست کردن ماشین و… یاد گرفتم.
یا میتونستم بترسم و هی غصه بخورم که چی شده و چرا؟ چرا حواست رو ندادی و… ولی بنظرم این کار بهترین تصمیمی بود که گرفتم چون الان با اعتماد به نفس بیشتری رانندگی میکنم و خب صددرصد همیشه حواسم رو میدم.
یکی دیگه از مثالهای زندگی برای تجربه کردن، سفر رفتنه منه. من عاشق سفر رفتن و تجربه چیزهای جدید و اشنا شدن با فرهنگها هستم. سفر رفتن برای من یعنی انرژی و refreshing، سبک سفر و عاشق تجربه کردنم. برای همینه که سفر و تجربه چیزهای جدید از زندگی روستایی ساده بگیر (که عاشقشم) تا سفر به شهرهای صنعتی و طرز نگاه مردم به زندگی و حتی تجربه زندگی اونها (کار کردن کنارشون و خوردن غذای محلی) بهم حس زندگی کردن میده.
تجربه زیسته تکرار ناپذیر؟ به من این کمک رو میکنه که قدر تمام لحظاتم رو بدونم و از خودم چیزی رو دریغ نکنم. واقعا من دوست دارم که زندگی کرده باشم و مردمان زیادی رو ببینم که بنظرم زندگی یعنی همین explore کردن، من هرجا توی هر جمعی بشینم حرفی برای گفتن دارم و همیشه هم عاشق یاد گرفتن از بقیه هستم.
- ۰۱/۱۰/۱۹
کار درست رو تو انجام میدی 💪👌