سال شناخت خویشن
همیشه آخرین روزهای سال برای من سریع میگذره و مادامی که تمام سالهای زندگیم رو مرور میکنم، اگه بخوام واقعبینانه باشم، حدود ۴ ساله که این رسم رو با خودم دارم؛ به همین دلیل امسال هم کمی مینویسم تا هم با ذهن آرامتری به استقبال سال جدید و بهار بروم و هم به یادگار درسهایی که در این سال آموختم رو اینجا بازگو کنم.
سال شناخت خویشن
سالی که گذشت، فکر میکنم نسبت به سالهای دیگه بیشتر بر خودم و رفتار خودم شناخت پیدا کردم، البته فکر میکنم که این پاراگراف در سالهای بعدی تکرار خواهه شد. به هر حال، با بیشتر زندگی کردن، یا بهتر بگم با آگاهانه زیستن، میشه هر روز به درون خود بیشتر دسترسی پیدا کرد و این مسیر جذاب و سخت، با دردها و خوشیهایی همراه است که همان پارادوکس زندگی رو معنا میکنه. امسال به واسطهی فعالیتهایی که در ادامه بیشتر دربارهشون مینویسم، آدمهایی که ملاقات کردم و موقعیتهایی که در اونها قرار گرفتم، تونستم بیشتر و بهتر به خودم دسترسی پیدا کنم.
از شیرپلا تا دماوند
در تاریخ ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، برای دومین بار در زندگیم پا به کوه گذاشتم و به همراه یکی از یاران عزیزم به شیرپلا رفتیم. بدون هیچ تجهیزاتی و تنها با مقداری آب و خوراکی، اما پس از ۳ ماه و تجربههای کوهنوردی دیگه، روز ۱۹ مرداد ۱۴۰۲ بر بام ایران ایستادم تا بار دیگه به خودم ثابت کنم هر چیزی که انسان میخواهد، قابل دستیابی است. در این مدت و پس از آن درسهای زیادی از کوهنوردی آموختم. اگر بخواهم به طور ساده توضیح بدم، بنظرم کوهنوردی/کوهپیمایی به صورت کلی یک چرخهی کوچک از زندگی انسان است؛ وقتی با ذوق و انرژی زیاد، بلند میشوی، وسایلت را آماده میکنی، ذهنت را قوی میسازی و با دوستانت پا به مسیری ناشناخته و سخت میگذارید و در این راه به هم دیگر کمک میکنید، انگیزه میدهید، خسته میشوید، استراحت میکنید و دوباره ادامه میدهد. و آنجایی که دیگر واقعاً نمیتوانید ادامه دهید، دست هم دیگر را میگیرید و جلو میروید تا به قله برسید. وقتی بر روی قله ایستادید، کمی نفس میکشید و باد خنکی پوست سوختهتان را لمس میکند، به این فکر میکنید که چقدر توانایی در انسان وجود دارد که پشت گوشی ۶ اینچی نمیتوان آنها را کشف کرد و چه زندگیهایی را از دست دادهایم. در مسیر برگشت، با زانودردی عجیب روبهرو میشوید و وقتی به اولین نشانههای انسانیت مثل یک سوپرمارکت میرسید، اولین چیزی که به آن فکر میکنید یک لیموناد خنک شیشهای است. در آخر با دوستانتان خداحافظی میکنید، کوله را در صندوقعقب میاندازید و در راه برگشت، مادامی که تصاویر روی چشمتان میآیند، ناگهان ناخودآگاه لبخندی روی لبتان مینشیند و تمام؛ یک تجربهی بینظیر از چرخهای از امیدواری، تلاش، سختی و درد و رسیدن، فرود و لذت در لحظه بودن را تجربه میکنید.
علمکوه، غرور و فرود
بعد از گام نهادن روی دماوند بزرگ و زیبا، با دوستان به فکر صعود به قلهی علمکوه کردیم؛ بررسیهای فنی و غیرفنی را کردیم و راه افتادیم، بعد از یک شب نخوابیدن و رسیدن به علمکوه و دست کم گرفتن سختی مسیری با جانی که در بدن نبود صعود کردیم، پس از تقریبا ۶ ساعت پیمایش از تنگگلو (ارتفاع ۳۲۰۰ متری) تا نزدیکی قله به ارتفاع ۴۵۵۰ متری، ناگهان بخاطر قفلت، از روی تیغه کوه با شکست باتوم تکیهگاه، ارتفاع نزدیک ۱۰-۱۲ متر را سقوط کردم و با تعجب (چاشنی شانس) یک جا بین سنگها نشستم. پای سمت چپم ضرب بسیار زیادی دیده بود که خدارشکر مشکلی خاصی پیش نیامد اما نتوانستیم صعود را ادامه بدیم که همینجا جا دارد از دو همنورد و دوست جان (محمدرضا و حسین) تشکر کنم که در تمام آن مرحله من را تا پایین همراهی کردند. درسی شد تا بدون برنامهریزی درست و بدون کمپ کردن (صعود شبانه یک روزه بدون خواب) جایی را صعود نکنیم، غرور من به شخصه باعث شد تا علمکوه دوستداشتنی را دست کم گرفته و اتفاقی ناگوار برایم رخ دهد که خدارشکر جان سالم بهدر بردیم، اما در لحظهای که افتادم لحظهی دومی بود که برای لحظاتی به خودم دسترسی پیدا کردم؛ ناگهان در کسری از ثانیه، تمام افراد مهم زندگی من از جلوی چشمانم رد شدند، خانواده، پدر، مادر و بردار نازنینم، دوستهای عزیزتر از جانم و تمام زندگیهای نکردهام، مثل بغل کردن مادرم، دوست دارم گفتن به پدر و بردارم و تمامی موقعیتهای که بخاطر غرور، بچگی یا ناآگاهی هر لحظه از خودم دریغ میکردم، ناگهان تمام آنچه در روزمره برای من مهم بود ناپدید شد، نه پول برایم مهم بود، نه کار، نه دیده شدن و نه هیچ چیز دیگری، آنجا فهمیدم که چقدر خودم را با این چیزهای غیرواقعی از خود واقعیم دور نگه میدارم و چقدر در لابهلای جدولهای خیابانها از خودم دور هستم.
تنظیم روابط، شاید بهترین اتفاق امسال
در خصوص تنظیم روابط باید بگویم، امسال به منظور داشتن کیفیت بهتری از دوستی، کمی بیشتر درباره دوستهایم ملاحظه کردم، ارتباطات ناسالمی که داشتم را کموکمتر کردم و سعی کردم با آدمهایی جدیدی ارتباط برقرار کرده و دایره افراد زندگیم را بزرگتر کنم، دنیای افرادی که میشناختم را بیشتر و بیشتر کردم و این روزها خیلی راحتتر با آدمها ارتباط برقرار میکنم، سال گذشته شاید خیلی بیشتر درگیر اثبات خودم در هر جمعی که با آن وارد میشدم بودم اما امسال سعی کردم جایی وایسم که فکر میکنم برای مناسب است و لازم نیست خود دیگری را نمایش بدهم، این اتفاق ساده اما سختیهای زیادی را برای من داشت، از قطع ارتباط با افرادی که جز نزدیکترین افراد به زندگیم بودند و این سختی که به وجود آمد بارها من را به رفتارهای افراطی دیگری سوق داد که سعی کردم با آگاهی آنها را نیز کنار بگذارم.
دویدن، از نفسنفس زدن تا نیمهماراتون
شاید بگویید؛ این که فقط شد ورزش کردن، اما واقعا همین هم بود، سال گذشته خیلی بیشتر ورزش کردم، وقتی سر سفره هفتسین پارسال نشستم ۱۰۹ کیلوگرم بودم ولی امسال با ۹۵ کیلوگرم و البته قلبی بسیار سالمتر، روحی آرامتر و ذهنی آسودهتر سال جدید را شروع میکنم، ۱۴ اردیبهشت بود که دوباره دویدن را شروع کردم (سال ۱۴۰۱ کمی دویدم اما دوام نیاورد)، دویدن را شروع کردم، چندین هفتهی اول نفسنفس میزدم اما پس از گذشت ۲ ماه، کمکم همهچی بهتر شد، در این بین با گروه خوبی آشنا شدم که الان بخشی از دوستهای من را این بچهها تشکیل میدهند، گروه رانینگتاک، جمعی که با هدف مشترک «بدو، بخند، زندگی کن»، در طی هفته بارها کنار هم جمع میشوند تا کمی از این دنیای شلوغ فاصله گرفته و فقط به دویدن فکر کنند، از وقتی با رانینگتاک دویدم پلهپله پیشرفت کردم، فکر میکنم بیشتر از ۶۰۰ کیلومتر امسال دویدم، هفتههایی بود که ندویدم (مثل همین هفتهی آخر سال) ول هفتههایی هم بود که بیشتر از ۵۰ کیلومتر دویدم اما سیر کلی این مسیر بسیار آرام و آهسته بود و این به من کمک کرد اهمیت consistency را یک بار دیگر لمس کنم، که تنها با یک ریتم ثابت از تمرینات میتوان از آدمی که در ۲۰۰ متر نفسنفس میزند کسی را ساخت که ۲۱ کیلومتر را در ۲ ساعت و ۱۰ دقیقه بدود؛ در اینجا از همهی مربیان عزیز رانینگتاک (محمد پورهمت، خشایار گودرزی، منصور خالص، فرنود حسنی) تشکر میکنم، همچنین یک تشکر ویژه هم از مربی دوستداشتنی خودم آقای علی صباغی میکنم که در این راه قدم به قدم به من کمک کرد تا به این دستاوردها بدون هیچ آسیبی برسم.
برای سال آینده چه برنامهای دارم؟
برای سال بعدی هنوز برنامهی خاصی نریختم، میدونم که میخوام یکسری کارها رو انجام بدم، مثل اولین ماراتون، صعود دوباره به دماوند، علمکوه و سبلان؛ میخوام تمرین صبر کردن و آهسته زندگی کردن بکنم و سعی کنم در زندگیم به خودم نزدیکتر بشم.