اینجا چیکار میکنی؟
این روزها ترس از نوشتن در من بیشتر میشه، با خودم و افکارم غریبهام. زندگی چرخش به سمت من نمیچرخه و من فکر میکنم که فعلا بهتره تسلیم بشم؛ چند وقتی هست که مرتب ورزش نمیکنم و همین dopamine decrease باعث شده روزهای بیشتری غمگین باشم، غمگین که نه، خشمگین، چون غم من از یک خشم درونی میاد که بدنم بهش ریاکشن نشون میده.
بعضی اوقات در طی روز و کارهای روزانهام، یک لحظه همهچی توی ذهنم متوقف میشه و با خودم میگم که تو اینجا چیکار میکنی؟ مثلا وقتی سر کارم و دارم کلی فشار از جاهای مختلف رو هندل میکنم، یا وقتی توی کوهها گم میشم و برای زنده موندن تقلا میکنم، یا حتی وقتی آخر شب دارم بر میگردم خونه و با خودم میگم اینجا چیکار میکنم؟
این روزها این سوال خیلی درگیرم کرده که چرا؟ اینجا؟ برای چی؟ هنوز جوابی براش پیدا نکردم ولی چیزی که مطمئنم که هر جوابی هم پیدا کنم لایهای فیک برای راضی کردن خودمه تا واقعیتی که غیر قابل دست یافتنه.
کیفیت نوشتههام و انگیزه نوشتن آنها کم و کمتر میشه و بیشتر تایم روز رو درگیر چیزهای هستم که با ارزشهای زندگیم همخوانیی نداره، چند وقت پیش به ترلو زندگی سر زدم و دیدم که خیلی از اون کارتهایی که خواسته بودم رو achieve کرده بودم ولی هنوز ناراضی بودم، به پیشنهاد یک دوست کتابخانه نیمه شب رو شروع کردم و الان که نزدیک به ۸۰ درصد کتاب رو خوندم میدونم ک قرار نیست هیچوقت خوشحالی دائمی بهشتی سراغم بیاد، این نمودار کسینوسی هیچ وقت تموم نمیشه و این فراز و نشیبها داره از من آرش رو میسازه. درسته جاهایی که از ۰ پایینتر میایم خیلی دلم یک خط صاف رو میخواد اما وقتی رو به بالا قرار میگیره هیجان زندگی آدم رو دیوونه میکنه.
مثل کوه، با این تفاوت که کسی اون پایین نیست که بیای براش تعریف کنی و دوپامین دریافت کنی؛ وقتی بهش فکر میکنم که این مدت چه کوههایی رو بالا رفتیم و پایین اومدیم و چقدر یاد گرفتیم احساس خوبی میگیرم ولی وقتی که وارد بازی قضاوت یا بازی بازنگری بیهوده به رفتارها و کردارها میشم غم من رو فرا میگیره که خب طبیعیه چون طبیعت قضاوت کردن همینه.
درباره کتابخانه نیمهشب شاید یک پست نوشتم، قطعا درباره دماوند نمینویسم چون بنظرم حق مطلب ادا نمیشه، نه گزارش صعوده نه جنگ درونی، فقط یادگیری تواضعه که نیاز به تجربه فیزیکیش داره و کلمات برای وصفش کافی نیست؛ شاید درباره مشکلات زندگی و خانوادگی هم کمی نوشتم ولی هنوز مطمئن نیستم، فقط میدونم که پشت هر خندهی از ته دل، غمی عجیب نشسته که آدمی فقط شبها توی تخت خواب باهاش دست و پنجه نرم میکنه.