پوچ‌نوشته‌های یک جوان

جوانی در جستجوی چیستی هستی، چرایی زندگی و به دنبال تخلیه احساسات

پوچ‌نوشته‌های یک جوان

جوانی در جستجوی چیستی هستی، چرایی زندگی و به دنبال تخلیه احساسات

برای حال امروز؛ برای ۱۴ اسفند

يكشنبه, ۱۴ اسفند ۱۴۰۱، ۱۱:۰۵ ب.ظ

امروز و الان که دارم این رو می‌نویسم بیشتر از ۲ هفته‌ست که وبلاگم رو باز نکرده بودم؛ درگیر روزمرگی‌های زندگی شدم و بسیار ناامید و لحظه‌های هم سرمست شدم ولی امروز با از دست دادن اون وضعیت روانی آرومم؛ دوباره تن اوردم به این وبلاگی که ۲ هفته خاک خورده بود و شروع کردم به نوشتن؛ تا شاید کمی آروم بگیرم.

شاید نوشته‌ی تلخی باشه؛ امیدوارم بعدا که برگشتم و این رو خوندم بهش بخندم ولی الان با این حجم از ناامیدی و سرافکندگی که نسبت به برنامه‌ریزی‌هام (که دارم فکر کنم اصلا مگه میشه داشت توی ایران) دارم فکر می‌کنم بعدا این نوشته برام تلخ باشه؛ اما وضعیت روانیم بخاطر گرونی‌ها و از دست رفتن امیدم برای یک سری chapterهایی مثل خرید خانه یا تاسیس یک کافه بسیار بهم ریخته‌ست. من توی زندگیم سعی می‌کنم بسیار منطقی باشم و هرزچندگاهی یک کاری بکنم که خوشحالم کنه و بر پایه احساساتم باشه ولی این روزها با این دلار، با این گرونی، با این تورم و علارغم تلاش و چند جا کار کردن و نسبتا درآمد خوبی به بقیه آدم‌ها داشتن و کم کردن انتظارات نمی‌تونم گاهی کاری که دلم می‌خواد رو بکنم و این اذیتم می‌کنه.

این نوشته از اون‌هایی نیست که توش نکته داشته باشه یا به نتیجه‌ای برسم (کمال‌گراییم گل کرده و میخوام بگم ببخشید که من آدم مفیدی نبودم)؛ صرفا تخلیه احساساتم و شاید درد و دل کردن با مخاطبیه که ندارم اما دلخوشیم به اینه که شاید این خشمی که توی وجودمه رو بجای رانندگی، رابطه و خانواده توی نوشته‌های وبلام خالی کنم که باعث ضرر بقیه نشه.

به هرحال خوندن مقاله‌های خودآگاهی، دقت به زندگی خوب و... رو از دست دادم؛ هرچند سعیم بر اینه که خوب تغذیه کنم؛ ۲ جلسه در هفته ورزش می‌کنم که گاهی ۳ جلسه هم میشه، بیشتر با دوست‌هام وقت می‌گذرونم ولی خب میخوام چند روزی رو تنها باشم تا به یک وضعیت ذهنی برسم؛ بنظرم زیاد با دوستان بودن برای منی که سعی می‌کنم خود واقعیم رو بروز ندم و من شروع کنم به اروم کردن اون‌ها فقط خودم رو ناراحت‌تر می‌کنه و باید خودم رو توی اولویت قرار بدم. شاید دویدن رو شروع کنم تا یکم از این روز‌ها فرار کنم.

برای ۲۲ سالگی؛ برای شیراز و من

شنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۱، ۱۱:۲۸ ق.ظ

۲۵ بهمن تولدم بود؛ خیلی خوش گذشت. امسال برخلاف سال‌های گذشته که یک کالای فیزیکی به خودم هدیه می‌دادم یک سفر با دوست‌های جان و دلبر به خودم هدیه دادم؛ یک چیزی از جنس تجربه و سفر کردن توی همون استایلی که خودم دوست دارم.

رفتیم با دوستان جان شیراز و بسیار کیف کردیم. جای شما خالی، وقتی وارد شیراز شدیم اولین چیزی که برام جذاب بود؛ هوای تمیز و صاف و روشن‌ش بود؛ انقد تمیز که ابرها رو می‌شد توی آسمون دید؛ شهر بسیار آروم بود، مردم خیلی آروم قدم می‌زدن و همه آروم بودن؛ خشمگین نبودن، شاید بعضی‌ اوقات غرولندی می‌زدن ولی خشمی درش نبود و بیشتر از جنس ناراحتی بود.

زندگی می‌کردن، زنده نبودن. با این اوضاع اقتصادی توی شهرهای بزرگ‌تر مثل تهران یا اهواز، همه دنبال پول و کار و زندگی با سرعت بالا هستند ولی شیراز اینجوری نبود؛ همه با اون چیزی که وجود داشت کنار اومده بودن و شاید بهتره بگم اونا بهتر از ما بلد بودن زندگی کنند.

هر اسنپی که سوار می‌شدیم سعی می‌کردیم که با راننده و فرهنگ و شهر و مردمانش بیشتر ارتباط بگیریم؛ همه‌شون خوش‌رو و مهمون‌نواز بودن، خیلی آروم رانندگی می‌کردن و اصلا حریض نبودن، اکثرا دنبال این بودن که زندگی رو به گذران ببرند؛ یک بار به یکی‌شون گفتم که خیلی جالبه من توی تهران هر وقت سوار اسنپ میشم بحث اصلی‌مون گرونیه ولی اینجا نه؛ گفت مگه ما می‌تونیم کاری درباره‌ش بکنیم؟ وایمیسیم تا اینا برن.

شیراز شهر عجیبی بود، البته من قبلا هم رفته بودم و خیلی دوست داشتم اما این دفعه چون به سبک خودم سفر کردم خیلی بیشتر فهمیدم که چه چیزهایی توی این شهر هست که از دید خیلی‌ها پنهونه. همه می‌گن شیرازی خیلی خسته‌ن؛ اما یکی از دوست‌های ما در اونجا «محمد» که خیلی دوست داشتنی هم بود گفت؛ شیرازی ها بلدن زندگی‌ کنن؛ خسته نیستن. سعی می‌کنن لذت ببرن از زندگی.

بعدتر که سوار یکی از اسنپ‌ها شدیم، بهش گفتیم چرا می‌گن شیرازی‌ها خستن؟ گفت که والا خب ما خیلی می‌خوابیم. من خودم یکبار با خانواده رفتیم تا مشهد، یک ماه طول کشید. هی ۵۰ کیلومتر می‌رفتیم می‌گفتیم بزنیم کنار ی چیزی بخوریم؛ بعد می‌خوابیدیم، بعد می‌گفتیم یعنی ناهار رو نخوریم بعد بریم؟ و اینجوری هی می‌خوابیدم. گفتم خوبه که؛ خوش گذشته ک. گفت معلومه؛ ما میریم سفر که خوش بگذرونیم؛ قرار نیست که فقط به اونجا برسیم. خب اونجا چی داره؟‌ ی مشت خاک و خرواره دیگه؛ اینجا هم داریم تو شهر خودمون.

برام جالب بود که اینجوری به زندگی نگاه می‌کنن؛ می‌گن شیرازی‌ها تو خونه‌هاشون لوازم مارک و برند و عجیب‌ و نو ندارن (اگر دارین واقعا ببخشید ولی من چیزی که شنیدم این بود)؛ تجربه‌های زیادی دارن اما. همون آقا محمدی که گفتم بهتون که از قضا تور لیدر ما در بازدید از تخت‌جمشید و پاسارگاد و نقش رستم بود، فرانسه درس خونده بود؛ برگشته بود، سفرهای خارجی زیادی رفته بود و ایران رو چندین بار دور زده بود و متانت خاصی داشت؛ انگار که اگر همین الان خدایی نکرده سرش رو بزاره رو بره؛ از زندگی‌ش راضیه. دیده بود و سیراب بود.

شیراز به من یاد داد که برای تجربه‌های خاص، برای خاطره‌سازی، برای زندگی کردن برنامه‌ریزی کنم نه جمع‌کردن، من برخلاف سنم همش دنبال جمع‌کردن و بدست اوردن و مال‌اندوزیم که اشتباه بزرگیه. باید زندگی کرد، همین الان زندگی کرد، که این اصل مطلب است.

برای سفر به شیراز؛ خلاصه بگم چیکارا کردیم؟

با اتوبوس رفتیم، از تهران تا شیراز بلیط اوتوبوس ۲۵۰ هزار تومانه که بسیار اقتصادی بود و حدود ۱۲ ساعت طول می‌کشه. (شاید هم یک ساعت بیشتر)

اگر دوست‌ دارین مثل ما یک سفر خوب رو تجربه کنید، حتما اقامتگاه سهراب رو جز برنامه‌هاتون بزارید. یک مرد دوست‌داشتنی به همراه پرسنل بسیار مهربون‌شون اونجا هستند و همه چی رو در اختیارتون می‌ذارن؛ اتاق ما بدون صبحانه که ۶ تخته بود و حمام داشت شبی ۸۰۰ بود، که هزینه صبحانه ۱۵۰ هزار تومان (برای ۲-۳ نفر - یک سینی صبجانه کامل ایرانی) و قلیان هم ۱۰۰ هزار تومان بود.

 رستوران صوفی

ما برای غذا خوردن، رستوران‌های صوفی، خانه پرهامی و فست‌فود ۱۱۰ (کنار عمارت شاپوری) رو از همه بیشتر دوست داشتیم. در رستوران صوفی، زرشک پلو و کلم‌پلو به همراه دو پیازه آلو رو خوردم که بنظرم محشر بود، قلیان هم سرو می‌کنند که قیمت‌ش ۹۵ تومن بود. در خانه پرهامی غم‌برپلو رو خوردیم که واقعا لذت‌بخش بود و کشک بادمجون‌شون خیلی خوشمزه بود. فست‌فود ۱۱۰ هم کباب ترکی‌ش خیلی خوب بود؛ یکی از بچه‌ها هم پیتزا کباب ترکی خورد که دوست داشت ولی من چون گوشت نمی‌خوردم کباب ترکی مرغ خوردم. صبحانه روز اول رو عمارت فیل خوردیم و خوب بود ولی قیمت‌ها به نسبت بقیه جاهایی که رفتیم کمی تند بود؛‌ ناهار هم رستوران شرزه خوردیم که اصلا خوشم نیومد؛ پرسنلی که حواسشون به مشتری‌ها نبود و غذاها هم زیاد جذاب نبود. (جوجه‌ای که خوردم سفت بود و دلبر هم کبابش رو زیاد خوشش نیومد؛ دورچین‌ها خوب بود و سالاد شیرازی‌ش خوشمزه بود)

اما به صورت خلاصه همه چیز خوب بود و چسبید؛ خیلی سفر دلچسبی بود که همسفرها بیشتر دلچسبش کردن؛ امیدوارم بتونم دوباره همچین حس و حالی رو توی سفر تجربه کنم.

بودن انسان از تلاش شروع میشه

شنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۱، ۱۱:۲۴ ق.ظ

چند وقت پیش که داشتم با دلبر حرف می‌زدم، طی بحث و جدل‌هامون یهو گفت من نمی‌دونم، من نمی‌کشم و دیگه امید ندارم؛ به هیچی. بهش گفتم عزیزم، یک وقت نزاری این گفته‌ت به عمل‌ت تبدیل بشه‌ ها؟ درسته سخته، همه‌مون می‌دونیم که سخته، سخته، هم شرایط بد هست، دوستامون دونه‌دونه رفتن، ناراحت نبودشونیم، ناراحت از دست دادن عزیزان‌مونیم اما دلمون به امید زنده‌ست، یک وقتی دلت نمیره ها، اینا همینو می‌خوان.

وقتی داشتم این‌ها رو می‌گفتم به خودم گفتم واقعا انسان به تلاش کردن، به حرکت کردن، به پویا بودن‌شه که زنده‌ست. اگر نفس‌ بکشی ولی نجنگی، اصلا زندگی نمی‌کنی، فقط زنده‌ای. آدم باید همواره تلاش کنه،‌ تا بتونه زندگی رو درک کنه.

اگر تلاش نکنیم، نه تلاش به معنای productivity و استفاده از زمان و… بلکه تلاش برای اینکه خودمون رو سرگرم کنیم، برای اینکه از فکر کردن‌های ببیهوده فرار کنیم، برای اینکه لحظه‌های زندگی‌مون رو تبدیل به یک معنی کنیم، واقعا مردیم.

چند روز دیگه وارد ۲۲ سالگیم میشه، و من دوست دارم ۲۲ هزار بار دیگه سفر برم، دوست دارم ۲۲ سال دیگه طراحی کنیم، ۲۲ میلیارد بار دلبر رو ببوسم، ۲۲ میلیون بار بخندم و ۲۲ هزار شات اسپرسوی دیگه درست کنم، دوست دارم ۲۲ کشور دیگه رو ببینم و حداقل ۲۲ هزار روز دیگه رو زندگی کنم.

من عاشق جنگیدن و تلاش کردنم، من خیلی اوقات ناامید میشم، واقعا؛ با دیدن این قیمت‌ها، با دیدن ناراحتی که سطح شهر رو پر کرده، آلودگی، نفس‌های تنگ و… ولی ته ذهنم همیشه یک ذهنیتی هست که باید برای چیزهایی که میخوای بجنگی و اینه که من رو تا الان زنده نگه داشته.

یادت باشه، که حرکت کردن از همه چیز مهم‌تره.

بعضی اوقات با دوست‌هام که بیرون میریم یا با بقیه آدم‌ها هم صحبت میشم، می‌بینم که اون فرد مرده و درگیر روزمرگیه و هیچ زندگی نمی‌کنه، کاری که می‌کنه رو دوست نداره، چیزی که می‌پوشه رو دوست نداره و کسی که باهاش زندگی می‌کنه رو بهش حسی نداره، همه چی بهش داده شده و گفتن همینه که هست و اون هم قبول کرده و خودش، کسی که توش بوده، شاید ی راننده‌ی حرفه‌ای بوده، ی ورزشکار حرفه‌ای، ی نوازنده‌ی خوب رو کشته و تن داده به این سیستم ماشینی و تمام، مرده.

اینجا یاد شعر گروه او و دوستانش می‌افتم؛ که میگه؟

A4-7

با اندوه روزگار چه کنم؟

يكشنبه, ۹ بهمن ۱۴۰۱، ۱۰:۵۷ ب.ظ

با اندوه روزگارمان چه کنم؟ حالا که دارم این نوشته رو می‌نویسم؛ یکی دیگر از دوستامون از پیشمون رفت. واقعا این جدایی‌ها و این رفتن‌ها که بعضی به خواسته فرد و بعضی به زور، بالجبار اتفاق می‌افتد بسیار اندوهگینم می‌کنه.

کسایی که من رو میشناسن می‌دونن که آرش اون خورشیدیه که همیشه به همه انرژی و نور می‌ده؛ می‌تابه و سعی می‌کنه در همه محیط‌ها و شرایط خودش رو پرانرژی و پر از زندگی نشون بده؛ خنده روی لبشه ولی آرش این روزها خاموشه.

آرش ارومه؛ اندوهگینه. با غمی که این روزها روی شونه‌های من سنگینی می‌کنه واقعا نمی‌دونم چیکار کنم؟ نه ذهن منطقی دارم و نه دنبال پیشرفتم. از آینده می‌ترسم و هر لحظه حال برام غمگینه و دیر می‌گذره.

خندیدن‌های از ته دلی وجود نداره، با خودم درگیرم و آروم‌‌آروم دارم اون چیزی که دنبالش بودم رو میون این حجم سنگین از غم گم می‌کنم. چند وقت پیش سوار مترو شدم؛ شور و نشاطی توش نبود؛ حرفی از دست‌فروش‌ها نبود؛ ایستگاه‌ها می‌رفتن و می‌اومدن و همه مات و مبهوت بودن،‌ شهر مرده بود. شهر توی الودگی هوا غرق شده بود، توی فساد و بوی کثافت همه‌جا رو گرفته بود.

۱/ می‌گذرونم.

۲/ اشکالی نداره که ناراحت باشم.

۳/ سعی می‌کنم تا جایی که می‌تونم به خودم سخت نگیرم.

۴/ این‌ها رو جز تجربه زیسته‌م حساب می‌کنم و سعی می‌کنم درس بگیرم.

image

در جست‌و‌جوی آزادی…

با شرافت کار کن و به حرف مردم توجه نکن

چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۰۰ ق.ظ

زندگی یک معامله ساده از دادن انرژی در قبال گرفتن یک لذت است. به صورت خیلی ساده‌تر ما وقت/زمان‌مون رو به یک شخص/ارگان اجاره می‌دیم تا در قبال اون لذتی رو که ممکنه سقف/غذا/لباس باشه بگیریم. بقیه نیازهای ما در هرم مازلو از جنس رسیدن به joyعه. هرچند که خیلی اوقات هم‌پوشانی‌های زیادی وجود داره مثلا ما خیلی اوقات از کاری که داریم انجام میدیم لذت می‌بریم و این یک point بزرگه اما اگر بخوایم خیلی ساده نگاه‌ش کنیم میشه همون حرفی که بالا بهش اشاره کردم.

رواقی‌گری درس‌های خیلی زیاده به انسان می‌ده و چیزی که من رو جذبش کرده عمل‌گرایی و جدا بودنش از conceptهاست. هرچند که در خیلی چیزا واقعا نمیشه جز concept بود اما سعی کسانی که دارند این فلسفه رو توضیح و نشر می‌دن در عملی کردن‌ش خیلی من رو جذب کرده. یکی از فلاسفه گمنام رواقی‌گر اقای کلیانتز است؛ که نزدیک به ۲۰ سال شاگرد زنون بوده و همه افراد برای این همه سال شاگرد زنون بودن‌ش مسخره‌ش می‌کردن اما اون از صبح تا عصر رو پای درس زنون می‌نشست و سعی می‌کرد از لحظه لحظه‌ش یاد بگیره و کار به کار حرف مردم نداشته باشه.

اون روز‌ها فلسفه می‌خوند و لذت می‌برد و آخر شب‌ها برای آتنی‌های ثروتمند کار حمل آب رو انجام می‌داد؛ این کار بسیار سخت و طاقت فرسا بود و با وجود پیشنهاد‌های زیادی مثل مشاور شدن برای یک سری افراد و حتی معلم فلسفه شدن برای حاکم آتن، اون‌ها رو قبول کرد و متوجه شد که کار سخت شرافت‌ش بیشتر از تن دادن به یک سری از کارهاست. این رفتار آقا برای من خیلی جالب بود؛ این که انسان چقدر باید خودش رو دوست داشته باشه که تن به هرکاری برای بدست اوردن اون joyهایی که احتمالا نیاز واقعی نیستن بده.

درس‌هایی که از این رفتار می‌گیرم:

۱/ برای خودت ارزش قائل شو و سعی نکن بخاطر joyهای تصنعی آرامش درونی خودت رو بهم بریزی.

۲/ زندگی ساده و بر پایه‌ی نیازهای اولیه (minimalism) مثل غذای خوب، سقف خوب و تندرستی باارزش‌تر از joyهایی‌ست که شبکه‌های اجتماعی تبلیغ می‌کنند.

۳/ کار سخت، شرافتمندانه ست و می‌تونه خیلی به اینده‌ت کمک کنه، دنبال cheat code برای حل معادلات زندگی نباش.

۴/ برای اینکه در یک کاری خبره بشی، فقط زمان می‌تونه کمک‌ت کنه، دنبال خریدن زمان نباش و keep calm زندگی کن.

۵/ زمانی برای انجام‌ کارهای سخت/یدی برای خود بزار، که بتونه هنگام انجام اون کار فکر کنی و زندگی‌ت رو تنظیم کنی.

۶/ که بنظرم خیلی مهمه، اینه که do not give a shit to what people say & think about you، اونا توی موقعیت تو نیستن،‌ سعی کن انقد mindful و ذهن قوی بسازی که خودت بتونی مسیر زندگی‌ خودت و درست/غلط بودن‌ش رو validate کنی و به حس ششم‌ت اعتماد کن. درباره حس ششم استیو‌جابز (مرد واقعا افسانه‌ای برای من) qoute زیر رو می‌گه.

Image

یادآور: هدفم از نوشتن این وبلاگ چی بود؟

این فیلسوف و این زندگی‌نامه رو از کتاب زندکی رواقیون اثر رایان هالیدی شناختم و خوندم و بنظرم این رفتارهاش و نکاتی که ازش برداشت کردم ارزش نوشتن داشت تا همیشه بشه برگشت و ازشون الهام گرفت. به صورت کلی هدف این وبلاگم اینه که یک سری درس‌هایی که از کتاب‌هایی که می‌خونم رو ساده لاگ کنم. برای همینه که روی املا یا نگارش وقت نمی‌ذارم و فقط می‌خوام اینجا ثبت بشه تا بعدا بشه ازشون در موقعیت‌های سخت استفاده کرد.

یک روز برفی؛ یک زندگی تازه

يكشنبه, ۲۵ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۰۱ ب.ظ

از صبح داره یک برف ریز و زیبایی میاد که واقعا دیدن و بوییدن‌ش احساس تازگی و زندگی بهم می‌ده. زمستونی که همش الوده بود این هفته‌ها داره بهمون بسیار می‌سازه و کلی روز قشنگ رو ساخته. هرچند بی‌عاری و نداشتن گاز و گرم نبودن ساختمان و تعطیل کردن شهر‌ها بخاطر یک برف همش باعث ناراحتیه اما اگر بخوام ثانیه‌ای خوش باشم، به این فکر می‌کنم که چشمام رو ببندم،‌ یک فنجان چایی بریزم و و پنجره رو باز کنم. باد سرد بخوره توی صورتم، بوی جایی توی اتاق بپیچه و صدای بچه‌هایی که دارن برف‌بازی می‌کنن و قهقه می‌زنن رو بشنوم. لذت خالص.

همزمان یک آهن از شجریان و استاد کسایی رو پخش می‌کنم، به مژگان سیه کردی...

نگاه به زندگی شبیه به یک بازی، یک تجربه، یک زیسته تکرار ناپذیر چیزی بوده که همیشه فکر من رو درگیر کرده؛ امروز داشتم پادکست جافکری رو گوش می‌دادم و دایی یک نکته‌ی جالب گفت که دوباره ذهنم رو درگیر کرد و از اونجایی که شروع کردم به خالی کردن ترشحات ذهنم توی وبلاگ، سریع شروع به نوشتن‌ش کردم.

من دیدم به زندگی مثل یک بازیه، یک بازی که متاسفانه مثل بقیه بازی‌ها با یک base layerیی شروع نشده؛ آدم‌ها از بکگراندهای مختلف با تجربه‌های متفاوتی که در زندگی‌شون کسب کردن هر کدوم دارن تلاش می‌کنن که به موفقیت یا بردن این بازی برسن. بردن بازی چیه؟ جالبیه زندگی اینه که برد رو هر فرد برای خودش مشخص می‌کنه و این برد توی بازه‌های زمانی و برحسب اتفاقاتی که توی زندگی می‌افته می‌تونه متفاوت باشه. شاید کلمه‌ی موردنظر و مشابه‌ برد، همون هدف باشه.

مثلا برای یک دانش‌اموز پیش‌دانشگاهی، برد یعنی رتبه برتر کنکور شدن ولی برای یک سرباز سربازی اجباری، برد یعنی تموم شدن سربازی‌ش، برد برای یکی مثل من می‌تونه الان خریدن خونه باشه ولی برای من ۶ ماه پیش، خریدن یک ماشین.

برد در بازه‌های متفاوت و در شرایط متفاوت (شرایط که میگم منظورم محیطی، روحی، اجتماعی و…) متفاوته. برای همینه که چیزی که خیلی برام جالبه نگاه کردن به زندگی مثل یک تجربه زیسته تکرار ناپذیره. چیزی که من رو وادار می‌کنه که در هر لحظه بهترین استفاده رو ببرم و دائم درحال یادگیری و لذت بردن باشم.

در این اوضاع و احوال بد روزهای زندگی؛ من خیلی دارم از احساساتی که دارم و کنترل کردن‌شون یاد می‌گیرم؛ کنترل کردن/هندل کردن احساساتم و گذر کردن از این اوضاع بدون هیچ امیدی برای اینده خودش یک chapter بزرگ توی ذهنم بود که دارم سعی می‌کنم زندگی‌ش کنم.

درباره تک‌تک پاراگراف‌های این پست دوست دارم جداگانه بحث رو باز کنم که بعدا به همین پست اتچ می‌کنم.

اما تجربه زیسته تکرار ناپذیر، برای من زندگی همیشه یک فرصته. هرچیزی که جلوی راه من قرار بگیره و من توانایی کنترل کردن‌ش رو نداشته باشم سعی می‌کنم ازش یاد بگیرم، برای مثال چند وقت پیش تصادف کردم و هیچ ایده‌ای نداشتم که باید چیکار کنم ولی اون موقعیت رو به عنوان یک مشکل پذیرفتم و تمام مراحل رو از زنگ زدن به پلیس، تمامی فرایندهایی که برای بیمه باید طی بشود تا درست کردن ماشین و… یاد گرفتم.

یا می‌تونستم بترسم و هی غصه بخورم که چی شده و چرا؟ چرا حواست رو ندادی و… ولی بنظرم این کار بهترین تصمیمی بود که گرفتم چون الان با اعتماد به نفس بیشتری رانندگی می‌کنم و خب صددرصد همیشه حواسم رو می‌دم.

یکی دیگه از مثال‌های زندگی برای تجربه کردن، سفر رفتنه منه. من عاشق سفر رفتن و تجربه چیزهای جدید و اشنا شدن با فرهنگ‌ها هستم. سفر رفتن برای من یعنی انرژی و refreshing، سبک سفر و عاشق تجربه کردنم. برای همینه که سفر و تجربه چیزهای جدید از زندگی روستایی ساده بگیر (که عاشقشم) تا سفر به شهر‌های صنعتی و طرز نگاه مردم به زندگی و حتی تجربه زندگی اون‌ها (کار کردن کنارشون و خوردن غذای محلی) بهم حس زندگی کردن می‌ده.

تجربه زیسته تکرار ناپذیر؟‌ به من این کمک رو می‌کنه که قدر تمام لحظاتم رو بدونم و از خودم چیزی رو دریغ نکنم. واقعا من دوست دارم که زندگی کرده باشم و مردمان زیادی رو ببینم که بنظرم زندگی یعنی همین explore کردن، من هرجا توی هر جمعی بشینم حرفی برای گفتن دارم و همیشه هم عاشق یاد گرفتن از بقیه هستم.

کمال‌گرایی دیوونه‌م می‌کنه؟ بله.

يكشنبه, ۱۱ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۵۰ ب.ظ

من آدم کمال‌گراییم و این کمال‌گرایی برای من مثل یک مانع بزرگ برای حرکت کردن می‌مونه؛ شروع این وبلاگ برای من سخت‌ترین کار بود و از ارشیو ماهانه میشه فهمید ی جاهای زیاد و کم نوشتم ولی یکی از اهدافم از شروع این بوده که بنویسم تا در مقابل این کمال‌گرایی کم نیارم؛ گاها شده ویرایش کردم، قالب عوض کردم و یا مطلبی رو ننوشته رها کرده باشم ولی برگشتم و پرش کردم. هرچی خودم فهمیدم رو می‌نویسم غلط املایی و نگارشی داشته باشم مهم نیست؛ من میخوام ذهنم رو خالی کنم.

این وبلاگ برای خودم و خودمه؛ تفکراتم و یادگیری هامه و میخوام فقط یک جا لاگشون کنم؛ هزاران هزار ایده روزانه توی ذهنمه و میخوام درباره همه‌شون بنویسم اما کمال‌گراییه جلوم رو می‌گیره هفته ای ۲-۳ ساعت وقت گذاشتن (همین الان برای اینکه بنویسم ۲-۳ ساعت به چالش خوردم، اصلا کمالگرایانه نباید رفتار کرد چرا ۲-۳ ساعت؟ ۵ دقیقه یا هر چی شد) کافیه تا بتونم یکم به ذهنم پراکنده‌م نظم بدم.

امروز مطلبی می‌خوندم از ذهن آشفته و اینکه جلوی پروداکیتیویتی رو می‌گیره و من دارم سعی می‌کنم از طریق نوشتن چه برای دوستانم، چه داکیومنت های کاری چه همینجا در وبلاگم این ذهن رو خالی کنم تا در طی روز راحت‌تر تمرکز کنم.

 

این qoute از جابز افسانه‌ای اینجا بمونه که هرزچندگاهی یادآوری‌ش کنم.

Steve Jobs quote: Simple can be harder than complex. You ...

در آخر؛ مرگ بر کمال‌گرایی! درود بر معمول‌گرایی؛ من نمیخوام خاص باشم؛ در دنیایی که انسان‌ها در به در دنبال خاص بودنن، عادی بودن سخت‌ترین کاره.

شادی چیست؟ و چطور بهش برسیم؟ (قسمت ۲)

يكشنبه, ۱۱ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۴۴ ب.ظ

در قسمت قبلی درباره شخصیت و دارایی ها و نقش‌شون در خوشبخت/شاد بودن صحبت کردیم. اما انسان موجودی اجتماعیه و همیشه در جمع حضور داره و محیط روی اون خیلی تاثیرگذاره برای همینه که موقعیت سومین چیزیه که روی شادی انسان تاثیر می‌زاره. اما موقعیت یعنی چی؟

موقعیت به این معنیه که در نظر دیگران تو کی هستی؟ اما همین سوال یک نکته داره که ما نمی‌تونیم چیزی رو در این باره عوض کنیم پس اگر دائم برای دیگران و نشون دادن خودمون و شاید بهتره بگم ساختن کسی که میخوایم در ذهن دیگران باشیم تلاش کنیم، ارامش درونی‌مون رو درگیر می‌کنیم و نمی‌تونیم اروم بگیریم. 

اصطلاحا به این امر خودبینی می‌گن؛ یعنی شما بجای اینکه روی خودت تمرکز کنی و چیزی که واقعا خودت میخوای رو بری دنبالش میری دنبال تایید اجتماعی و ساختن چیزی که جامعه ازت میخواد. مثلا بجای اینکه با داشته هایی که داری بری سراغ چیزایی که نیاز داری میری سراغ چیزهایی که جامعه بهت می‌گه باید داشته باشی تا ی آدم خوب باشی؛ مثلا لباس درست و حسابی نمی‌پوشی اما تولد انچنانی می‌گیری و همه رو دعوت می‌کنی که بیان و ببینن و...

در باب همین موضوع بخوایم یک موضوع دیگه بکشیم وسط؛ چیزی نیست جز غرور. غرور واقعا یک ضعف اجتماعیه؛ آدم مغرور بنظر من دیر یا زود جایگاهش رو از دست می‌ده؛ آدم باید متواضع باشه و ذهن learner یک ذهن متواضع است. خودبینی یعنی عاشق تحسین شدن و برای دیگران خوب بودن ولی غرور یعنی خودت رو از دیگران برتر بدونی. خودبینی یک concept بیزونیه اما غرور درونیه.

به خودت احترام بزار!

این مهم‌ترین چیزه. احترام به دو دسته‌ی عینی و ذهنی تقسیم می‌شه؛ احترام عینی یعنی چیزی که جامعه/دیگران به تو می‌زارن و احترام ذهنی یعنی چیزی که خودت میگی؛ برای مثال غذای خوب خوردن، موسیقی خوب گوش دادن و فیلم خوب دیدن به خودت احترام گذاشتنه و مثلا احترام گذاشتن به تو در یک مجلس به واسطه خصلت‌ خودت‌ت (مثلا تشریفاتی تو رو بزرگ نشون دادن) میشه احترام عینی‌ که می‌گیری.

 

یکی از دلایلی که ما هی خودمون رو مقایسه می‌کنیم بخاطر اینه که میزان احترامی که شما می‌گیرین از مفید بودنتون در جامعه ماشینی نشآت می‌گیره و برای همینه که ما همش دنبال اینیم که احترام رو بخریم تا بدست بیاریم. ۴ مورد احترام هم داریم که به ۴ دسته زیر تقسیم می‌شن:

‍۱, اجتماعی: یعنی همین احترام به قوانین؛ مثل زمین پاک رو نگه داشتن و احترامات شهروندی و قوانین رانندگی رو رعایت کردن.

۲, رسمی: احترامی که یک سری از مشاغل مثل پزشکان یا کسایی که زندگی می‌بخشن یا معلمین می‌گیرن.

۳, شرافت: جنسی یعنی خیانت نکردن، زندگی کردن بدون اینکه به کسی صدمه بزنی (جسمی/روحی) و احترام به تمامی جنسیت‌ها

۴, شوالیه: هم که یک کلمه‌ی خودساخته کتابه یعنی اون احترامی که بدست میاری و از دست میدی یعنی در ازای تعریف از تو بدست‌ش میاری (در یک گروه) و در ازای توهینی که بهت میشه از دستش می‌دی.

 

کتاب می‌گه که احترام در کنار خودش یک concept دیگه هم داره که شهرت نام داره؛ شهرت بدست اوردنیه ولی احترام داده میشه و گرفته میشه؛ شهرت‌های تقلبی و فیک هم وجود داره اما چیزی که جذاب می‌کنه شهرت رو کتاب تشبیهش می‌کنه به یک درخت بلوط که اروم اما محکم بالا می‌ره و رشید میشه اما شهرت تقلبی مثل ی قارچ سریع رشد می‌کنه و از دست هم می‌ره. حالا خوشحالی چه ربطی به شهرت داره و اصلا چرا شهرت در خوشحال بودن و شاد زیستن مهمه؟

 

دقیقا سوال اینه که خصلت‌های خوب تو، تو رو به شهرت می‌رسونه ولی شهرت نیست که تو رو خوشحال می‌کنه اون خصلت‌ها هستن ولی در دنیای امروز این خصلت‌ها شهرت نامیده می‌شن برای همینه که این دو مورد اینجوری معنی می‌شن.

image

این هم قسمت دوم از کتاب در باب حکمت زندگی؛ قسمت دوم رو خیلی سریع رد شدم و زیاد مکث نکردم اما بنظرم خوب بود؛ لپ کلام این بود که جایگاه همزمان که می‌تونه باعث خوشحالی بشه از ی دید دیگه ممکنه که یک مانع باشه و باید حواست باشه که چطوری این رو معنی می‌کنی برای خودت.

 

شادی چیست؟ و چطور بهش برسیم؟ (قسمت ۱)

شنبه, ۳ دی ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ق.ظ

اینکه شادی چیه؟ واقعا یک سوال اساسیه؛ من از وقتی که ذهن منطقی‌م شروع به کند و کاو درباره خودم کرد و هدفم در زندگی رو جستجو می‌کردم به این کلمه خیلی می‌رسیدم. من دنبال اینم که شاد باشم؛ اما واقعا شادی چیه؟ اولین چیزی که خیلی برام جالبه اینه که تعریف‌های مختلفی برای هرکس از شادی وجود داره و نمی‌تونیم بگیم که یک تعریف برای همه هست؛ من آرش ممکنه با یک لقمه پنیر شاد بشم درحالی که محمد با استیک هم خوشحال نباشه؛ در همین مثال ساده میشه فهمید که دایره انتظاراتی که برای خودمون می‌سازیم خیلی تاثیر بسزایی در شاد بودن یا نبودن‌مون داره.

اگر من/جامعه/اطرافیان انتظاراتی ازم داشته باشن که بالا باشه و من نتونم اون‌ها رو handle کنم، در نتیجه قطعا بهم می‌ریزم و ناراحت میشم. من مطمئنم که می‌تونم تا اخر عمر توی خونه مامان بابا باشم، لقمه‌ای نون و پنیر بخورم و زندگی کنم. اگر این رو حداقل معیار شادی بدونم پس همیشه خوشحالم؛ اما اگر شادی برای من مستقلی، هر شب استیک و شراب خوردن و لباس‌های گرون و جورواجور پوشیدن باشه؛ سال‌های درازی از زندگیم رو باید ناراحت باشم و شاد نیستم تا زمانی که به اون برسم و این ناراحت بودنه خودش productivityم رو پایین میاره و نمی‌تونم بهترین خودم باشم؛ باید وقتی رو برای سرزنش کردن خودم بزارم، باید برای تیمار کردن خودم وقت بزارم و هزارتا چیز دیگه که دست به دست هم می‌ده مسیری که میشه با ی طرز تفکر ساده هموار باشه رو ناهموار کنم.

اما درباره شاد زیستن؛ کتابی رو برای مطالعه انتخاب کردم که خیلی زیاد این روزها توی کتاب فروشی‌ها می‌بینیم‌ش، در باب حکمت زندگی از شوپنهاور. شوپنهاور می‌گه شادی ۳ جز داره که اگر این‌ها رو بتونی بالانس داشته باشی می‌تونی یک زندگی شاد رو تجربه کنی.

۱/ شخصیت

۲/ دارایی‌ها

۳/ اراده

 

شخصیت

شخصیت انسان فقط ظاهر انسان نیست،‌ وضعیت جسمی،‌ روحی، قدرت، خلق‌وخو، اخلاق و ... است. حتی ضریب هوشی تو، جز شخصیت‌ت حساب می‌شه. شخصیت چون چیزی هست که ما هر روزه داریم با خودمون حمل می‌کنیم خیلی مهمه که با اون چیزی که هستیم اکی باشیم؛ مثلا وضعیت جسمانی ما خیلی مهمه که خوب باشه؛ چون انسان مریض از هیچ چیزی نمی‌تونه لذت ببره و شما هرچی دارایی و اراده داشته باشی اما کمترت درد بکنه؛ نمی‌تونی سفر بری و حسرتش رو می‌خوری. اصطلاحا می‌گن گدای سالم به از پادشاه مریضه.

در باب همین شخصیت؛ شوپنهاور می‌گه خیلی مهمه که شما ذهن درستی هم داشته باشی؛ اگر سالم فکر کنی و ذهنیت‌های درستی داشته باشی می‌تونی توی تنهایی خودت هم؛ با خودت لذت ببری. لذت‌های ذهنی روی شادی انسان خیلی تاثیر می‌زاره.

ارسطو می‌گه «زندگی یعنی حرکت» و این واقعا یک phrase استثناییه. با حرکت کردن رو به جلو؛ همه چیز درمان میشه. حرکت خودش درمان خودشه. زندگی با ناآگاهی از مرگ بدتره. پس با حرکت کردن رو به جلو؛ چه از نظر جسمی و چه از نظر ذهنی سعی کن در مسیر اگاهی خودت گام برداری.

من همیشه برام جالبه که چرا واقعا یک سری کارها برای آدمی‌زاد انقد سخت میشه؛ این دنیای تجملاتی و مدرنیته داره ما رو دیوونه می‌کنه وقتی شما می‌تونی با خوردن یک غذای ساده مثل میوه‌ها و یا سالاد، راه‌ رفتن روزانه و کتاب خوندن کلی لذت رو به خودت هدیه بدی چرا باید سیب زمینی سرخ شده سوخاری با ادویه‌های x رو بخوری و در طی روز بشینی سریال ببینی و فقط برای همون لحظه خوشحال باشی و در ادامه‌ش بگی وای چاق شدم و اینا؛ بنظرم این شلوغی ذهن و هزاران دیتایی که در طی روز به ما داده میشه و تقلید کردن باعث میشه که این اتفاق بیافته؛ یعنی من آرش دوست دارم تقلید که بقیه چی می‌خورن و من اون رو بخورم و در پی همین اگر محیط سالم باشه؛ من با تقلید کردن از اون‌ها یک مسیر سالم رو جلو می‌برم.

دارایی

یا اون چیزی که انسان داره! اپیکوروس نیازهای انسان رو به سه بخش تقسیم کرد؛ هر کدوم از این نیازها بخشی از درون انسان رو که تشنه‌ست سیراب می‌کنن.

۱. نیازهای طبیعی/ضروری: آب، غذا، مسکن و... که بدون این‌ها انسان دچار رنج میشه

۲. نیازهای طبیعی/غیر ضروری: یعنی نیازهایی که احساس ارضا شدن (رضایت داشتن) به آدم می‌ده که برآورده کردن این‌ها ممکنه سخت باشه؛ مثلا یک سفر دو روزه خوب، یک استیک ریب-آی و...

۳. نیاز‌های تجملاتی: که نه طبیعی نه ضروری که به‌خودی‌خود نیاز محسوب نمی‌شن و براورده کردن‌شون سخت‌ترین کاره مثلا جشن‌های الکی، خریدن ماشین‌های سوپر لاکچری، صندلی ماساژور که مچ پات از بالا سمت راست رو ماساژ می‌ده و...

این‌ها از یک نگاه دیگه‌هم میشه بررسی کرد که هرم مازلو اسم داره؛ و این هرم و چه این سلسله مراتبی که اپیکوروس بهش اشاره کرده پله‌ای هستن و شما تا نیاز اول رو نداشته باشی نمی‌تونی به بعدی‌ها مراجعه کنید (گاهی اوقات میشه اما در بیشتر اوقات این امکان پذیر نیست؛ آدم تا شکم‌ش خالیه نمی‌تونه بره سراغ تجملات (مگر اینکه احمق باشه))؛ البته در دنیای مدرن خب تعریف‌ها متفاوت میشه مثلا برای یک فرد صندلی ماساژور تو ذهن‌ش طبیعیه ولی همون فرد مثلا پوشاک براش اولویت نداره. داشتن حداقل نیازها که موارد ۱ و گه‌گداری ۲ میشه می‌تونه برای تو سطح انتظاری بسازه که اگر براورده کردن‌ش اسون باشه می‌تونی اسم‌ش رو شادی بزاری.

 

چرا ثروت‌مندها بیشتر قدر ثروت‌شون رو می‌دونن؟

آدم‌هایی که از بدو تولد ثروت‌مند هستن خیلی بیشتر از ثروت‌شون محافظت می‌کنن چون اونا ثروت رو ضرروت می‌دونن و می‌دونن اگر از دستش بدن معانی‌ای رو از دست می‌دن؛ اما کسی که ثروتی رو به دست اورده باشه نگران از دست دادن‌ش نیست. شوپنهاور می‌گه اونایی که انقد خوش‌شانس بودن که پولدار به دنیا بیان (تقدیر خجسته نسیب‌شون شده) با دید بازتری می‌تونن اینده‌شون رو بسازن و ازادی عمل بیشتری دارن.

این بود چیزهایی که از کتاب در باب حکمت زندگی از آرتور شوپنهاور یاد گرفتم. در نوشته بعدی بیشتر درباره این کتاب و سومین موردی که باعث خوشحالی میشه؛ یعنی موقعیت و جایگاه می‌نویسم.